اینجا ایران، به افق تهران...صدای من رو از پایتخت می شنوید

تصمیم گرفتم که امروز رو برای اولین بار بعد از 6 سال به یاد ایام جوونی و دانشجویی سوار اتوبوس های شرکت واحد بشم وقتی هم که گیر بدم به یه چیزی تا انجامش ندم بی خیال بشو نیستم. شال و کلاه کردم و تا از در خونه  زدم بیرون، یه بوی خوب که ترکیبی بود از عطراین بتۀ یاس امین الدوله که سرایدارمون چند سال پیش جلوی در خونه کاشته و الان هم  پر از گلای زرد و سفیده، به اضافۀ اون بوی گرده های گلِ بهاری تو هوا یا نمیدونم چی چی که مخصوصِ بهارهای خودِ خودِ تهرانه، روحم رو نوازش مطبوعی کرد و در نتیجه خوشحال تربه سمت پروژۀ اتوبوس سواری رفتم. کتونیِ سفیدم رو پوشیده بودم که بتونم بی دردسر و سبکبال، خیابونای شهرم رو پیاده گز کنم. اینه که تند تند فاصلۀ خونه رو تا خیابون ولیعصر(ع) عزیز طی کردم و همینطور که مثل دخترای خوب تمام راه سرم پایین بود و نگاهم به پنجۀ کفشام، رسیدم به اولین ایستگاه اتوبوس. حالا نه اینکه فکر کنید از سر حجب و حیا و متانت و شرم و عفت و عصمت و عشرت و عزت و امثالهم بود که سرم پایین بودها، نه! No way! اصلا حاشا و کلا که بخواد به این دلیل سر این بندۀ تخسِ خدا همواره پایین و نگاهش دوخته بر زمین باشه. حقیقتش اینه که من از وقتی یادم میاد و خودمو شناختم تو خیابون با جدیت تمام، کمی اخم و بلا نسبتِ خوانندۀ این متن، عینهو سگ  با سرعت اعجاب انگیز به سوی مقصد راه میرفتم چون حوصلۀ بازیها و نگاهها و لاس خشکه ها و جفنگ بازی های خیابونی رو نداشتم و ندارم. اساساً به کسی هم نگاه نمیکنم، یعنی اگه مامانم هم از نیم متریم رد شه، به احتمال زیاد نمی بینمش...اینی که میگم مخصوصه پیاده نوردی در تهرانه ها، وگرنه در سرزمینِ کفر و جور و عرصۀ روابط نامشروع و جامعه هرزه و از دست رفتۀ غرب که از بیخ موجود دیگه ای هستم! آروم راه میرم، لبخند نا خودآگاه دارم و تک تک عناصر محیط رو اسکن می کنم، حالا اینکه چرا یهو اینجا که میام سویچ می کنم به سگ بودن و اینکه اصلِ خودم این سگه خشمگین و پرشتابه یا اون جانور دو پای گوگولی مگولیه نایس، اللهُ عَلم!
رویِ صندلی ایستگاه اتوبوس که خب قاعدتاً برای همین کاره نشستم تا اتوبوس میدون ولیعصر بیاد. سیل انبوه ماشینایی که از تجریش به ولیعصر حمله می‌کردن، با یه سرعتِ زیادِ آرتیستی وارد پنجرۀ دیدِ من می‌شدن اما خیلی زود باید ترمز میکردن چون میرسیدن به تهِ ترافیک زعفرانیه یا تهِ یه اتوبوسِ پت و پهنِ شرکت واحد که همون وسط خیابون مشغول پُر و خالی کردن مسافر بود، خلاصه اینجوری میشد که درست تو چارچوبِ دیدِ من با فاصلۀ یه پُل میله ای روی جوب، کلۀ آدمای تو ماشینا قرار میگرفت و هر کسی از ظن خود میشد یارِ من! یکی می گفت جــــون برسونمت، اتوبوس چرا؟ بعد جلوش راه باز میشد و ماشین پشتی تشریف میاورد جلوی صورت ما، یه بی ام و رو باز، با راننده ای که احساس می کرد پادشاه 72 ملته و به همین واسطه اینقدر خواهون داره که اگر فقط در اون لحظه عینک دودیش رو بزنه بالا و یه نگاه ممتد به هر بنی بشرِ ماده ای بکنه، طرف حتماً بی چون و چرا سوار میشه و تا آقا اراده نکرده، پیدا نمیشه. بلافاصله اون یکی 206 با یه پسر مو سیخ سیخی که به گمانم high بود و با آهنگِ متالیکاش داشت تو آسمونا سیر میکرد اومد تو صحنه، سرشو از پنجره آورد بیرون که "آی خانوم کجا کجا..." هنوز کلامش تو فضا خشک نشده بود که پشت سرش یه دونه از این تویوتا های گنده که الان اسمش یادم نیست اومد با شیشه های دودی، آقای راننده یه مرد پنجاه و خرده ای ساله با موهای جو گندمی بود که گردنش رو 90 درجه چرخوند و اومد یه چیزی بگه انگار که دو تا موتوری عینهو تیری که از کمون شلیک شده باشن وارد تصویر شدن و حائل بین آقای میان سالِ نیمه محترم و نگارنده قرار گرفتن و شک نکنین که یکی دو متلک تر و تمیز هم حواله کردن و همه با هم جای خودشون رو به ماشین‌های پشتی دادن و...عجب دل خجسته ای دارن این جماعت ذکور شهرمون که در هر سن و مقام و مسلکی باشن از همین دسته حرکاتِ هجو ازشون سر میزنه، مهم نیست که 68 سالشون باشه یا 16...خلاصه صحنۀ تفریح و تفرج  وصد البته سوهانِ روح و روان ما همینجوری بی وقفه ادامه داشت که یه آقای سی و چند ساله از اونور خیابون اومد و از پل گذشت و زرت نشست کنار ما. اول فکر کردم اشتباه می کنم اما دیدم نخیر، درست مثل همون ماری که تو کارتون پسر جنگل به باگیرا و بالو و موگلی می گفت غَوث غَوث، تو چشمای من نگاه کنید، بعد همینجوری که خیره میشد و میرفت تا چند سانتیه صورتشون، چشماشون حلزونی و رنگی رنگی میشد و هیپنوتیزم و ... به جونِ خودم فکر کردم یارو می خواد هیپنوتیزمم کنه، به خودم اومدم دیدم تو 20 سانتی صورتمه و خیره، فقط منتظر بودم بگه غوث... که دیگه راستش کاسه تحملِ خیابونیم پُره پُر شد، با خودم گفتم اینا فکر می کنم آدم الاغه، این شد که منم نگاهمو انداختم تو چشش گفتم، بله؟ میشناسیم همدیگه رو؟ گفت، نه! گفتم خب پس به زندگیت برس دیگه چرا خیره موندی؟ گفت خب چه اشکال داره، این روزا دخترا از خداشونه یه پسر نگاشون کنه! یعنی مونده بودم با این همه اعتماد به نفس چی کار کنم که... اتوبوس ولیعصر رسید.

۳ نظر:

  1. خیلی جالب بود دوست عزیز. من هم دلم برای قدم زدن در خیابان های تهران تنگ شده. مخصوصا میدان هف تیر و ولی عصر.

    پاسخحذف
  2. احترام به حریم شخصی نعمتیه که اینجا حکم کیمیا رو داره.
    امیدوارم خوش بگذره و با کوله باری از نوستالژی برگردی.

    پاسخحذف
  3. بابا صد رحمت به عربهای هیز طیران الخلیج! اون بیچاره ها دیگه لااقل قضد هیپنوتیزمت رو نداشتن

    پاسخحذف