شب به خیر تهران، خداحافظ شهرِ بی دفاعِ

چشمام بسته‌ان. تو تاریکیِ عمیقِ چشمام، نقطه های شناوری از نورِ متحرک، سوسو می‌زنه. سعی می کنم حرکتِ سیال نقطه ها رو دنبال کنم، تمرکز می‌کنم. چپ؛ بالا، پایین، یکی دیگه از اون گوشه اضافه شد...آخ... گوشم گرفت...لعنتی! حواسم از نقطه ها پرت می‌شه.  ناخودآگاه چشمامو باز میکنم. مهماندار با کلاه قرمزی که شال توری از یه طرفش آویزونه به سمتِ من خم شده، لبای قرمزِ قرمزش رو می‌بینم که تکون می‌خوره وبا لهجه غلیظ بریتیش می‌گه «حولۀ داغ، مادام». لبامو به زور به دو طرف کش میارم که مثلا لبخندی زده باشم وهمزمان حولۀ مرطوبِ داغ رو ازش می‌گیرم.شُل و ول و کُند، بازش می‌کنم میذارم روی صورتم، گرماش به پوستم حسِ خوبی می‌ده... گوشِ چپم جیرجیر میکنه، حالا گوشِ راست و یهو...پــَـــــــــــــــق! جفت گوشام باز می‌شن ، ماشالله خودسر عمل می‌کنن. گوشای عزیز نه برای گرفتن اجازه می‌گیرن، نه وقته باز شدن یه سوالی از صاحب‌شون میکنن که آقا، خانم الان وقته خوبیه که یهو شتلق باز بشم یا نه... حوله رو می چپونم تو جیبِ صندلی جلویی، گوشی رو میزارم توگوشم میخو نه : با حریق یادها همسفرم، کتابِ مرده ای به کشتنِ ما می آید که گزیده شعرهای رسول یونان هست رو هم می‌گیرم دستم، از پنجره بیرون رو نگاه می کنم...آسمون شبِ تهران، نقطه های نوری که  سوسو می‌زنن. اما اینبار نقطه ها رو دنبال نمی‌کنم، فقط خیره ‌می‌شم، اون دوردورا، این نزدیک، زیر بال هواپیما... ومن باز هم رفتم...

شب به خیر تهران. شب‌های روشنی داشته باشی. لبخند رو برای ساکنانِ بی دفاعت آرزو می کنم. امن باش برای گنجشکانی که به درختان‌ت پناه آوردن. آغوشِ گرم باش، شاید کلاغ های هجرت کردۀ قدیم هم روزی سرِ برگشتن پیدا کردن...مردمان‌ت رو مادری کن، خیلی‌ها وفادارموندن بهت، نپرس چرا، فقط مهربون تر از این باش باهاشون، روز مادر مبارک. خداحافظ شهرمن، تا وقتی دیگر...شاید.

۲ نظر:

  1. خداحافظی بااحساسی بود. امیدوارم خوش گذشته باشه.

    پاسخحذف
  2. من فکر کنم هر دفعه موقع رفتن اینارو از تهران می خواین.به نظرم در مجموع مرورش "وجدان" آدم رو در هنگام کنده شدن از زمین "شهر بی دفاعش" آروم میکنه.بهرصورت مواظب خودتون باشید

    پاسخحذف