داری با سرعت گلولۀ از هفتتیر در رفته از این ور آفیس میری طرف میزت، میای خیر سرت میز وسطو میون بُر بزنی، یهو تیزی لبه میز پدرسگ با فشار فرو میره تو رونت . انگار که صاعقه بهت اصابت کرده باشه، ترک میخوری. تو سرت یه عالمه جرقۀ رنگی میزنه و از فرط درد اشک تو چشات جمع میشه، بعد از این چند صدم ثانیه که همه تن و بدنت ضعف میکنه و لمس میشی، نفس رفته دوباره برمیگرده و بلند می گی آآآآآآآآآآآخ...آآآآآآآآآآآآی...
خب میل خودته می تونی بگی آخ، اما مشکل اینجاست که اینجا کسی نمیفهمه این صدایی که از خودت در آوردی یعنی چی! اگه صحنه رو ندیده باشن این سیگنال آوایی که دادی میتونه علامت ذوق زدگیت باشه یا تعجب یا هر چی که فکرشو بکنی. چطور؟ چون اینا وقتی دردشون میاد میگن !Ouch. خر هستن و نفهم و این کلمه آخه چه ربطی داره به ابراز درد و اینا رو ما میتونیم تا جون در بدن داریم در جهت تخریب غیر ایرانی ها به کار ببریم اما واقعیت اینه که زبان یه استاندار پذیرفته شده بین آدمای یه جامعه تو یه سری خط و مرز مشخص شدهست برای سهولت ارتباط، به همین سادگی. و حالا که من و تو اومدیم تو محیط جامعه دیگه ای زندگی می کنیم اگه می خوایم که حرفمون و علامت هامون رو خوب بفهمن لازمه که از استانداردهای رایج تبعیت کنیم. آره، تفاوت هست حتی در حد اصواتی که از دک و دهنمون میزنه بیرون.
می تونی یاد بگیری که وقتی اینجایی تعجب که کردی بگی !wow پاتو که گذاشتی تو ایران با هر تعجب بگی، اَاَاَاَاَاَآَ...یه چیز بد مزه بوگندوی چندش دیدی بگی !Yuck اونجا بگی اَه اَه...اینجا وقتی دست پا چلفتی بازی درآوردی، سوتی دادی یا شست پات جلو مردم رفت تو چشمت بگی !Ooop و تو وطن بگی، بگی ...«ای بابا راستی چی میگیم این جور وقتا که ضایع میشیم ؟» و الی ما شاالله.
اینا رو می گم که بدونین اسباب کشی کردن فقط مصائب اون قسمت بقچه بندیل بستن و رفتن نیست، شما اگه از اصفهان نصف جهان خودمون هم بخوای کوچ کنی بری تهران سکنی برگزینی(!)، گذشته از چرایی و چگونگی رفتن و رسیدن به شهر جدید باید بدونی که تو تهرون دردندشت اگه بخوای شوخیها یا اصطلاحات خونه زندگی قبلیتو به کار ببری، کسی نمی فهمه چی میگی. این "کسی" از بقال و چقال و مسافر کش و همسایه بالایی گرفته تا دختر خانمی که در یک دید مقبول افتاده و عاشقش شدی رو در بر میگیره، چون اگه بخوای به سبک دیار باهاش کانکشن بزنی، خب معلومه که نمیشه. اینه که باید به خودت فرصت بدی و از مشقت نترسی تا بتونی با خونۀ جدید اخت بشی خو بگیری. مهاجرت همون اسباب کشی ساده و آشنای خودمونه که مقیاسش یه کمی بزرگتره. وقتی میری خونه جدید، اولش دلت میگیره. مهم نیست این خونه چقدر شیک تر و مجهز تر از خونه قبلیتون تو کوچه 63 محلۀ یوسف آباد باشه، هنوز یخ و خالی و غریبهست، چون به هر حال تن و بدن دیواراش هنوز به حس و حال و نقش تابلوها و عکسهای تو آغشته نشده. هنوز میخی نکوبیدی، هنوز به کمدهاش اعتماد نکردی که لباساتو بسپری دستشون، هنوز همه چیزتو تو چمدون و کارتن همون وسط گذاشتی. اون خونه فقط یه خونهست، این تو هستی که بهش روح میدی و اهلیش میکنی وگرنه چار دیواری هر خونه همون منطق 4 تا دیوار و یه در و یه پنجره رو داره، یه شهر صرفا یه شهره با یه سری خونه و آدم و کوچه ، کشور هم همون شهران با آدما و خیابوناشون...مهم خودمون هستیم که اگه نا آروم و آشفته باشیم، فرق زیادی نداره چه همۀ عمر تو خونۀ پدری بمونیم یا هی سال به سال جامونو عوض کنیم. خونه فقط یه بستره برای اوج گرفتن نه مقصد و بال واسه پرواز.
من یه مهاجرم که به مهاجرت مهربون نگاه میکنم. تنهای تنها هستم. مهاجرت کردم برای اینکه کنار همسر سابقم باشم برام فرقی نمیکرد کجا. سخت ترین و سیاه ترین روزای زندگی شخصیم رو هم تو محدوده همین مرز گذروندم، با این وجود حس می کنم اومدم یه جا مهمونی خونۀ موجوداتی از جنس خودمون، آدمایی با دغدغه های آدمیت. سفرۀ این منزل و میزبانش برام بازه و بهم گفتن اگه خواستم میتونم همیشه بمونم و هر جور دوست دارم زندگی کنم، رشد کنم. تازه گفتن به منِ فرزند خونده، کمک هم می کنن واسه قد کشیدن، کشف کردن واسه بزرگ شدن. تو این خونه، تحقیر یه آدم که هیچی، تحقیر یه حیوون هم خوشآیند نیست. کسی حق نداره زن و مرد بودن، سیاه و سفید بودن، گی و استریت بودن، مسلمون و کافر بودنِ همخونه ش رو زیر سوال ببره، مهم اینه که ما همه آدمیم و این زمین یه مزرعه ست با سهم مشابه واسه کشت و کار همهمون. مثبت بودن های آدمای این خاک رو یاد میگیریم، منفی بودن هاشون رو نادیده.
من یه مهاجرم که مازوخیسم نوستالژی بازی هم دارم، بندبند وجودم هم برای سرزمین مادری، حرمت و وسعت و شادمانی طلب می کنه و اصولاً اگه سالی یه بار نرم به آشیونۀ قدیمی سر بزنم انگار یه چیزی کم دارم. اما خودم رو نه اسیر مرزهای خاک و آبِ ایران زمین میدونم و نه زندانی اینجا یا هر سرزمین دیگری. اگه یه روز حس کردم که دلم میخواد به خونۀ قدیمی و کاه گلی آبا اجدادیم برگردم، حتما این کارو خواهم کرد. قصۀ مهاجرت میتونه قصۀ زیبایی باشه اگه این من رو اسیر سرزمین ها نکنه.
الان هم چون شدیدا هوس ته چین مرغ دست پخت خودم کردم، باید برم درستش کنم که یه وقت بچهم نیوفته. تا روزی دیگر و دیداری دیگر شما رو به خدای بزرگ میسپارم.
این پستتون خیلی قشنگ بود.
پاسخحذفراستی ما اینجا تو ایران وقتی ضایع می شیم سوت بلبلی می زنیم.
جدا از سوت بلبلی که هلن گفت، معمولا تو دلمون فحش می دیم!
پاسخحذفاین حس رها بودن و وابستگی در آنِ واحد رو خوب توصیف کردی.
با سلام
پاسخحذفحالا که این بلاگ اسپات اجازه داده من هم سطری بنویسم این را بگویم که حسرت به دل ماندم نفر اوّل باشم و نمیدانم چرا وقتی کس دیگری نظر ننوشته باشه؛ برای من هم حرام و غیر ممکن میشه که چیزی بنویسم.
منظور اینه که همچنان خواننده ات هستم ولی بلاگ اسپات اجازه نداده نظر بنویسم و بعدش هم که تا میام بخودم بیام؛ یه پست قشنگ دیگه ای توی راهه و باید اونرو بخونم.
به نظر من مهاجرت یک زندگی دوباره است از نوع دیگری که تا مهاجرت نکنند آن را لمس نمکنند.... همانگونه که زبانی دیگر یعنی باز شدن دنیایی دیگر برروی آدمی؛ زندگی در کشوری غیر از زادگاه یعنی عالمی دیگر دربرابر فهم و ذهن آدمی. و این کم نعمتی نیست.
هرجا هستید موفق و دل آرام باشید...ارادتمند حمید
خوشحالم كه موفق شدم اين پست رو بخونم و با نوشتههات آشنا بشم(در وب فهيم ديدمتون)
پاسخحذفبسيار زيبا و روان نوشتي و ازين به بعد، هميشه براي خواندن مطالب ميآم...
موفق باشي
مطلبت رو خوندم . ممنون از گفتن تجربه هات
پاسخحذف