یه دوست بسیار محترم از دیار انگلستون برام کامنتی گذاشتن تو پست قبل که ترجیح دادم اینجا نظرم رو دربارۀ نظر ایشون منظور کنم.
دست شما درد نکنه آقای عبادی عزیز، جمعش کنم بساطو بره دیگه؟ درسته که من با خاک یکسان شدم اما شما دلتون میاد چراغ یه خونه خاموش بشه حتی اگه خونۀ مذکور مجازی باشه؟
والله به جون خودمو مامانم، با وجودی که ادعام تو خیلی از مسایل ماتحت هر 4 پا- حتی 8 پایی- رو پاره میکنه، اعتراف میکنم در زمینه نگارش نظم ونثر و از اون بدتر عکاسی ادعایی در حد الاغ مشدعباس دارم و لاغیر. سوسک بشم و به پشت بیوفتم کف دستشویی اگه دروغ بگم. به این قبلۀ حاجات.
والله به جون خودمو مامانم، با وجودی که ادعام تو خیلی از مسایل ماتحت هر 4 پا- حتی 8 پایی- رو پاره میکنه، اعتراف میکنم در زمینه نگارش نظم ونثر و از اون بدتر عکاسی ادعایی در حد الاغ مشدعباس دارم و لاغیر. سوسک بشم و به پشت بیوفتم کف دستشویی اگه دروغ بگم. به این قبلۀ حاجات.
از اولش هم این وبلاگ فقط یه دفترچه بود واسه یواشکی های زندگانی بنده . از اونجا که عادت نداشتم در مورد غم و غصه هام، خر کیف شدنهام و روزمرگیهای تکراریم برای کسی قصه بگم و لابلاش غر بزنم ، یه روزی تو زندگی تصمیم گرفتم قبل از انفجار و پراکنده شدن گند و کثافت به اطراف، خودم یه سوپاپ بسازم و بخارات اضافی مغز و روحمو از روزنهش ( سولاخش) بفرستم بیرون. همیشه یه گوشۀ کتابای مدرسه یا پشت ورقه های امتحانی، حاشیه روزنامه، دفتر ریاضی... یه چیزایی می نوشتم، محض خونده نشدن هم سریع السیر خط میزدم یا پاره میکردم. از اونجایی که مامان بهتر از جونم علاقۀ شدیدی داشت به همۀ گوشه و کنار وجودی بنده اشراف کامل داشته باشه، هرگز نوشته ای رو نگه نداشتم. خوبیه وبلاگ این بود که مینوشتم، عین یه کاغذ میدادم دست باد که بره. اینطوری نوشتههام تو دریای اینترنت گم میشد، خلاص. باید بگم خیلی خیلی قبل از این وبلاگ یه وبلاگ دیگه داشتم که هیچ کس جز خودم نمیدونست و هنوزم نمیدونه که پشت کدوم در یا دیوار این شهر مجازی قایم شده. وقتی حسابی اونجا رو خط خطی کردم حس کردم که دیگه کاغذ سفید نداره واسه نوشتن، دلم خواست دفترم رو با یه 100 برگ جدید جلد مقوایی عوض کنم. اینه که شد خزعبلاتی به رنگ انار، رنگ انارش هم به خاطر ارادتی بود که به جناب پاراژانف فقید و جلوه های متفاوت فیلم رنگ انارش داشتم. به اضافۀ اینکه این رنگ همیشه بهم حس زندگی میده ، نشون به اون نشون که یه عالمه لباس و کفش و ماتیک و لاک اناری رنگ دارم!
از همون روزای اولی که وبلاگ آفریده شد، انگلیسی زبان هاش رو میخوندم و بعدشم تو فارسیا خورشید خانوم و پینک فلویدیش و از پشت یک سوم خدا بیامرز...رو ورق میزدم. کامنت نمیدادم تبلیغ هم نمیکردم خب خواننده هم نداشتم. راستش اصن کابوسم این بود که کسی اونجا و اینجا رو بخونه چه غریبه چه آشنا.
کم کم برام کامنت اومد، از نا کجاآبادهای ناشناسآبادهای دورِ دور. از شما چه پنهون طعم نوشتن و خونده شدن به مزاقم بس شیرین و گوارا اومد. پس گاهی خطاب به خواننده مینویسم و بقیه اوقات فقط صرف نوشتن می نویسم.
اینجا نه وب سایت تخصصی و اطلاع رسانیست، نه اساسنامه و مرام نامهای دارد و نه هدف خاصی را دنبال می کند. فلذا چیزی نیست جز توهمات، تاملات، ترشحات، تخیلات و کلاً خزعبلات مغزیه زنی با اسم مستعار نیک ناز. چرا نیک ناز؟ چون سالها پیش زنی رو میشناختم به غایت نازنین و دوست داشتنی به نام نیک ناز. اون نگاه، اون شخصیت و اون اسم برای من مجموعه ای شد به یاد ماندنی. ناخودآگاه این اسم اومد تو ذهنم و الان باهاش در خدمت اهالی این آبادی هستم.
خوبه بدونید، فعلاً درباب عکاسی شدیداً گاو هستم و دارم با سیستم آزمون و خطا دنیای عکاسی رو کشف میکنم. میدونم که تکنیکِ خوب یا بهتر بگم درستی ندارم اما اگر تولیدات فتوغرافیم دلنشین از آب دراومده ( حداقل برای آقای عبادی عزیز) احتمالاً از صدقه سر برآمدن از ته دل هست و یکی دو تا دلیل دیگه که انشالله به وقتش توضیح میدم.
با توجه به توضیحات فوق، مفصلاً، مرتباً و موکداً تاکید میکنم بنده نه نویسنده هستم نه شاعر نه عکاس حرفه ای نه حتی وبلاگ نویس قهار، فقط احساسات و خاطرات و مشاهداتی رو که در شبانه روز بی اجازه از تودرتوی مغزم رد میشن دستگیر میکنم و در وقت مقتضی در قالب محدود کلمات و عکس تو این گوشۀ مخفی میچپونم. نویسنده نیستم( ورزش هم نمی کنم) اما، اما...وبلاگ نویسان و اهالی ادب و هنر هر سرزمین و فرهنگ رو بسیار دوست می دارم!( این جملۀ آقا سالهاست رسوب کرده تو مغزم با هیچ پاک کننده شیمیایی و ارگانیکی هم پاک نمیشه لامصب)
نیک ناز
از دید من هم این آقا کاملا درست می گوید. البته در مهارت شما در عکاسی. نوع نگاهتان و شیوه ای که برای عکاسی انتخاب می کنید کاملا حرفه ای است. حالا لازم نیست همه کارها رو رها کنید و فقط عکاسی کنید. اینکه بیشتر به آن بپردازید نتایج فوق العاده ای خواهید گرفت.
پاسخحذفمطالعه کنید از دوربین های حرفه ای غیر دیجیتالی استفاده کنید. چگونگی ظهور و چاپ عکس سیاه و سفید را یاد بگیرید. اصلا با خود عکاسی سیاه و سفید شروع کنید. نتایجی که می گیرید حرف ندارد. مشوق بهتری هم برای شما خواهد بود در پیشرفت.
هر وقت نمایشگاه زدید ما راهم صدا بزنید برای تماشا.
یه جای خالی هم واسه خودمون بذاریم. وجود داره؟
پاسخحذفهر دوست عزیزی حق داره که بگه چی و می پسنده و چی و نمی پسنده (مثلا عکاسی شما رو دوست داره ولی قلمت رو نه) اما این که بگه چی کار بکن و چی کار نکن بسیار دور از منطق هستش. کسی که به خودش اجازه می ده برای زندگی دیگران نسخه بپیچه بدون اینکه طرف رو درست بشناسه و بدون اینکه کسی در این مورد ازش نظر بخواد، خودش ثابت میکنه که باید ایگنور بشه. پس دوست عزیزی که مطمثنا از روی حسن نیت کامنت میده بهتره نظر شخصیش رو تحمیل نکنه تا تاثیر گذار باشه.
پاسخحذفنمونه سالم از اظهار نظر یا انتقاد رو در کامنت خانم آرزو می شه دید که عکاسی شما رو می پسندن و راهنمایی لازم رو میکنن.
چه لذتی بردم از جوابتان.... والله اگه شما با این جواب قشنگتون معتقدید که نویسنده نیستید؛ پس من(نمیگم بقیه که سوتفاهم نشه) چی بگند؟؟ هردو هنرتان مثل تصور ذهنی من از چهره تان قشنگ است و ادامه بدهید.
پاسخحذفخدا را شکر تا بخواهید وب+لاگ وجود دارد و هرکسی بنا به هر سلیقه ای میتواند یابنده باشد... نیک ناز خانم عزیز: اینجا سرای شخصی شماست و اینکه دغدغه ی درونی تان را با ما به مشارکت میگذارید؛ نظر لطف شماست.
و شاید هم پاسخی باشد به دیگران که" گر تو بهتر میزنی؛ بستان بزن" باید در نوشتن وبلاگ دستی داشته باشید تا حس کنید چرخش هزار باره ی کلمات در ذهن و وسواس انتخاب بهترین ها چه کاری زجر آور است... بعضی ها برای نوشتن یک نامه ی اداری تکراری چندین و چند ساله مشکل دارند؛ ولی برای کشیدن تیغ نقد چه مهارتهایی که ندارند.
ببخشید که طولانی شد.... بنویسید و بنویسید که اولین سود آن (همانطور که فرمودید) آرامش روح و روان دوری از عزیزان و زندگی در غربت است؛ و بهره ی دیگرش نیاز روح تشنه ی جوانان ما تا که چاه را از راه تشخیص دهند و ای بسا که یکی از سروده های کوچکتان تسکین دردی باشد.... پس بنویسید.
در آخر اینکه ... بر من حرام است نظر نویس اول باشم و اکنون آخرین نوشته (مرگ را غذغن باید کرد)میبینم و میخوانم و نمیتوانم تشکر لذت ادبی و هنری خود را ابراز کنم.....بدرود...ارادتمند حمید
من بچه که بودم عمه ام همیشه برایم از کویت یک نوع آب نباتهایی را سوغاتی می آورد که داخلشان کاکائو بود . من آن شیرینی ها را می شکاندم و فقط مغز کاکائویی شان را می خوردم . ولی هر کسی از بچه های فامیل آن آب نباتهای فرانسوی را می مکید تصدیق می کرد که از آنها خوشمزه تر در دنیا وجود ندارد .
پاسخحذفشما این وبلاگ را برای دل خودتان می نویسید . همینقدر هم که دلنوشته هایتان را با سایرین قسمت می کنید خودش برای " سایرین " یک نعمت است . در واقع دارید مفت و مجانی ذهنتان را با آنها قسمت می کنید و هر روز یک مشت پر از شیرینی های فرانسوی را کف دستشان می گذارید . من هم ممنون و شاکرم . منتها عرض کردم کاش میشد هر روز یک مشت از آن کاکائوهایی که داخل این آب نبات ها هست را کف دستمان می گذاشتی!
از قدیم هم گفته اند آرزو بر دهاتی عیب نیست
(:
--------------
عکسهای شما با من حرف می زنند . چه از کامنتهایم خوشتان بیاید و چه نیاید . قدر نگاهی که با آن - از پشت دریچهء دوربینت - دنیا را می بینی بدان