باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
حمید مصدق
من از این رخوت و تاریکی بیزارم
تو اگر پنجره را باز کنی
بوی بودن میگیرم
لاف ماندم خواهم زد
از زمین خواهم شست
راه و رسم رفتن
نیک ناز
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
حمید مصدق
×عکس از خودم- اتاق زیرشیروانی خانه ای جنگلی- زمستان 2010
چقد قشنگ!
پاسخحذفچی؟ کی؟ کجا هلن؟
پاسخحذفعکس؟ شعر؟ من؟
عکسهایی که می گیری تقریبا" بدون استثناء هنری هستن . ترجیح میدم به چشم یه عکاس پخته و اهل ذوق نگاهت کنم تا نویسندهء نثر و کلمات فاخر تهرانی مطلب ما ملت باحال. به همون اندازه که با نوشته هات نمی تونم ارتباط برقرار کنم ، با هنرت احساس نزدیکی می کم و عکسهات هر کدومش یه دنیا حرف برای گفتن دارن . در واقع با اهل دل کلی حرف صمیمانه میزنن . یه عکس عمیق و دلنشین خودش هزارتا شعر می ارزه و مثل یه آهنگ می مونه . اگه حتی یک کلمه زیرش چه به عنوان توضیح و چه به عنوان شعر بنویسی هارمونیش رو بهم میزنه . اگه دست من بود بهت میگفتم اولا" هر رشته ای رو که داری میخونی و کاری که داری رو بذار کنار و برو دنبال کار عکاسی و ثانیا" توی وبلاگت هیچی ننویس و فقط عکس بذار ( به این میگن کامنتی خشن و طلبکارانه از یک دهاتی بی سلیقهء در حال توسعه!) ء
پاسخحذفالان یه هفته می شه که عکس هات باز نمی شه.
پاسخحذفنثرت، به نظرم، چفت و بست محکمی داره و زاویه ی دیدت هم کاملا شخصیه و هماهنگ با نگاه علمی ت.
این جمله از جان اشتاین بکه که هرگز به مخاطب فکر نکن. و بعد ادبیات (یا وبلاگ) رو با تئاتر مقایسه می کنه و می گه توی ادبیات، برعکس تئاتر، "مخاطب ما همان یک نفر خواننده است که اثرمان را می خواند، یک نفر آدم هم که ترس ندارد."
این یه نفر هر کسی می تونه باشه.