هی! با تواَم با خود خودت،‌ هیچ حواس‌ت هست؟

اگه می‌خوای دستامو بگیری، فاصله بین دست راست من با دست چپ تو اونقدرا هم زیاد نیست. 27 هزارکیلومتر... اگه امروز راه بیوفتم فکر میکنی تا باقیه جوونی،‌ تا پوست به استخونه، می‌رسیم به هم؟ حالا اونم نشد بالاخره اگه تو راه خوراک کوسه ها نشم، احتمالاً اون ته‌ته های پیری‌مون رو میشه کنار یه آتیش، زیر یه مهتاب، پشت یه پنجره، بالای یه پشت‌بوم کاهگلی، مشعول تماشای یه بارون، غرق بوی یه خاک بارون خورده، سر یه ساعت بگذرونیم نه؟
این‌جوری نگام نکن... خب... درسته...می‌دونم و می‌دونی و می‌دونن که حتی اونم نمیشه، که چی؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ تو یه چیزی بگو. تو یه حرفی بزن. اصلا مگه فقط دست منه این وسط؟ دست توئم نصف این رسیدنه. خب راه بیفت. تو بیا این‌طرفی، من میام به اون سمت، فاصله نصف میشه...  هی هی...هیچ حواست هست یهو تو مستی و منگی چه فکر بکری کردم؟  اَ  پسر، خوب فک کن... اینجوری حتی ممکنه بشه دوتایی دور یه آتیش،‌ زیر یه مهتاب،‌  تو بغل همدیگه  اگه یه روز بری سفر رو بخونیم...تو گیتار بزنی و خیره به من وسط اون جنگل نم خورد‌‌ه‌ی سکوت زده،  بلند فریاد بزنی... باید دلت رنگی بگیره دوباره آهنگی بگیره بگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نــــــــــذاری... تنها نذاری رو که تلفظ کردی... مطمئنم، قسم می‌خورم جفت چشمات انعکاس یه شعله داغ آتیش رو با همه وجود به طرف چشمای خمار من پرتاب می‌کنن تا شعله ‌ور بشم و دیوانه‌وار به رقص در بیام...مطمئنم.


پی. اس. این رو هم گوش بدین.. اگه یه روز بری سفر

۱ نظر: