بوی دود میدم. تو اتاقم بوی چوب سوخته و بارون شبونه پیچیده. بیا خودت بو کن. دستام، موهام، جوراب شلواریم، بارونیم حتی دوربینم... تنم بوی خوشبختی میده بوی آدمی که شبشکن بوده و تا سحر، برهنه و بی پروا، کنار آتیش سماء کرده.
کلبه معرکهای بود، درست وسطِ مه و خاک و برگ و چوب و علف. درست وسطِ سکوت. همونجا که تو سالهاست راهشو فراموش کردی... شعله های بی قرارِ دیوانه، پراز شهوت بودن برای زبونه کشیدن به تن و بدن عریان چوب. و من شاهد این هم آغوشی بودم.
نور نارنجی عجب اعتباری داده بود به مبل چرمیه کلبه. ساعت دیواری قدیمی به رسم دیرینه تیک تاک تیک تاک... پاندولش رو به چپ و راست می برد و خس خس کنان نفس میکشید اینجوری داشت وفادارانه ساعت رو نشون میداد، دقیقِ دقیق بود لامصب. پنجرۀ کوچیک چوبی یه پرده خوش آب و رنگ گل گلی داشت و بدون اینکه از حضور من خجالت بکشه چیک تو چیک می رقصید رو اندامِ آجرهای قرمز دیوار که از 1940 اونجا کنار هم نشستن و رفت و آمد نسلها رو تماشا میکنن. فرش دستباف قدیمی روی کف پوش چوبی برام تداعی گرِ انگشتایی بود که یه روزی چه بلند سلیقه و چه با حوصله، دونه به دونه گره های رنگی زده بودن بر پیکر سفید و بی روح دار قالی. تابلوهای قدیمی، گرامافون با چند تا صفحه از موسیقی کلاسیک کنارش...از بین همه، قطعه ای از یوهان سباستین باخ پیدا کردم و در عین گاو بودن در معرفتی به نام موسیقی کلاسیک، صفحه رو گذاشتم برای پخش. سوزن گرامافون که شروع کرد به حرکت و اون صدای شاهکار قاطی شد با جلز و ولز آتیش، عین یه طفل نو پا پریدم بالا،آره از ذوق دیدن همین صحنۀ ساده که قبلا فقط تو فیلما دیده بودم، وای...موسیقی بیداد میکرد... عجب کیفیتی دارن این صفحههای فسیل اما شدیدا با هویت که دیگه این روزا دچار انقراض نسل شدن، خیلی وقته گمشون کردیم، مثه خیلی چیزای با هویت قدیمی که...بگذریم.
نور نارنجی عجب اعتباری داده بود به مبل چرمیه کلبه. ساعت دیواری قدیمی به رسم دیرینه تیک تاک تیک تاک... پاندولش رو به چپ و راست می برد و خس خس کنان نفس میکشید اینجوری داشت وفادارانه ساعت رو نشون میداد، دقیقِ دقیق بود لامصب. پنجرۀ کوچیک چوبی یه پرده خوش آب و رنگ گل گلی داشت و بدون اینکه از حضور من خجالت بکشه چیک تو چیک می رقصید رو اندامِ آجرهای قرمز دیوار که از 1940 اونجا کنار هم نشستن و رفت و آمد نسلها رو تماشا میکنن. فرش دستباف قدیمی روی کف پوش چوبی برام تداعی گرِ انگشتایی بود که یه روزی چه بلند سلیقه و چه با حوصله، دونه به دونه گره های رنگی زده بودن بر پیکر سفید و بی روح دار قالی. تابلوهای قدیمی، گرامافون با چند تا صفحه از موسیقی کلاسیک کنارش...از بین همه، قطعه ای از یوهان سباستین باخ پیدا کردم و در عین گاو بودن در معرفتی به نام موسیقی کلاسیک، صفحه رو گذاشتم برای پخش. سوزن گرامافون که شروع کرد به حرکت و اون صدای شاهکار قاطی شد با جلز و ولز آتیش، عین یه طفل نو پا پریدم بالا،آره از ذوق دیدن همین صحنۀ ساده که قبلا فقط تو فیلما دیده بودم، وای...موسیقی بیداد میکرد... عجب کیفیتی دارن این صفحههای فسیل اما شدیدا با هویت که دیگه این روزا دچار انقراض نسل شدن، خیلی وقته گمشون کردیم، مثه خیلی چیزای با هویت قدیمی که...بگذریم.
*عکسها از خودم- روی عکس کلیک کنید- زمستان 2010
عکس ها باز نشد، اما زمان رو چنان رفتی عقب که دیگه باورم شد هر کی دلبستگی سرش نمی شه حتما یه چیزی کم داره.
پاسخحذف