I Was Born To Be A Woman

دیوید لهستانیه. یه پسر جوون ریقو و شل مشُلی با موهای زرد ( شما بخونین طلایی) چشمای آبی. 3-4 ساله که از ورشو اومده اینجا برای درس خوندن. از دید من وجود این پسر تماماً از شیشه ساخته شده. من که خودم به شخصه اونورشو می بینم!  بعید بدونم شما نبینید. برام جالبه لایه های پنهان حتی در حد پوسته های نازک بین دونه های انار هم تو این موجود دیده نمیشه.
سانتیاگو مکزیکیه. دوست پسر دیوید. چند روزه که از مکزیکو سیتی اومده اینجا تا شبا ور دل دیوید بخوابه. این یکی مو مشکیه، دارک  با بدن خوش ترکیب و همچین بگی نگی خوش پوش. جفتشون گی ان. مهربونن. بانمک و از ته دل میخندن دوستشون دارم زیاد. کارلوس و سینتیا پسر و دختر کلمبیایی هستن. موهای تیره و پوست برنزۀ شفاف. از همون اول با همشون گرم می گیرم، باهام گرم می گیرن. آبجو تگری برام باز میکنن. میگم آبجو دوست ندارم راستش. اما ظاهراً به عنوان سوغات از مکزیک اومده و خیلی خاصه اگه نخورم احتمالش هست که نصف عمرم بر فنا بره و اینا. خوردم. بدک نبود اما کلاً آبجو برای من علی السویه ست بود و نبودش، گفتم که بدونین اگه یه روز دعوتم کردین خونه تون نرین با ذوق و شوق واسم آبجو بخرین چون ممکنه ضد حال بخورین. 
کف خونه چوبی بود. با هر قدمی که بر میداشتی چوبای پیر اما براق، قرچ قروچ و جیر جیر قشنگی می کردن. دامن کوتاه  پشمی پام بود با چکمۀ بلند چرمی. فاصلۀ بین دامن و چکمه یخ کرده بود. پام رو میگم. از رو مبل سرمه ای رنگ پاشدم، که از تو کیفم رو میز ناهار خوری موبایلم رو بردارم و فندک زیپوی یادگاری رو...یادگاری. یادگار لعنتی... صدای جیرجیر چوب زیر چکمه هام لا به لای حرف ها و خنده ها خودشو میرسوند به گوشم و حس و حال خوبی بهم میداد. شومینه روشن بود تازه متوجه صدای سوختن چوب شدم. رفتم طرف شومینه  که گرم شم. شق و رق، تمام قد با استیل مخصوص خودم وایسادم جلوش. یه سیگار دیویدف قهوه ای در آوردم، همینجور که هرم حرارت آتیش با نوسان رقص مانند  تنم و صورتمو گُر میزد یه سیگار آتیش زدم. یه پک عمیق ... و فکرهای سرگردونی که بی آدابی و ترتیبی از سرم رد میشدن...حتماً چوبایی که اون تو دارن میسوزن به چوبای زیر پای من حسودیشون میشه، شاید دارن داد و هوار میزنن از این بی عدالتی از این سوختن...کسی چه میدونه شاید هم برعکسه...شاید اصلاً سوخته شدن  واسه چوبا  تو مرام درختا یه افتخار باشه، مثه شهید شدن واسه آدما. اگه اینطور باشه پس چوبایی که وحشیانه دارن با آتیش هم آغوشی میکنن خیلی خوشبختن...

با صدای موسیقی اسپانیایی برگشتم به دنیای آدما. گفتم اوووف عجب شوری داره این موزیک. سانتیاگو به اسپانیایی یه کلمه قشنگ رو تلفظ کرد و منم بی اینکه بپرسم معنیش چیه عین خودش با همون آوا و حرکت دست و صورت تلفظ کردم. گفت براوووو...لهجه ت خیلی خوب بود. کارلوس به فرانسه گفت انگار بلدی این زبان رو! به فرانسه جوابشو دادم که نه اتفاقا فقط تقلید کردم! گفتم راستش من خیلی عطش یادگیری زبان های مختلف دارم اگه یه اپسیلون دیگه ازم تعریف کنی حتما میرم دنبالش که  اسپانیایی رو فتح کنم. پارسا گفت، نیک ناز بیخیال شی بهتره. کارلوس! اسم کاملت رو  براش بگو.
کارلوس یونی هرناندز اولندو لوییز چواز...هنوز داشت میگفت به گمانم اگه پارسا نمی خندید. گفتم این همش اسمت بود؟
گفت آره. تو کلمبیا اسم خانوادگی یه بچه تشکیل میشه از اسم خانوادگی پدر و پدرپدر و... تازه اسم خانوادگی مادر هم میشه میدل نیم! هر آدمی باید به نسبت مساوی از پدر و مادرش اسم و اثر و نشون بگیره. مگه مال شما اینجوری نیست؟
گفتم نه ما فقط فامیل پدر رو میگیرم. سینتیا آبجوشو سر کشید گفت مادره که 9 تا 30 روز، 9 تا 30 شب سختی میکشه، بی خوابی تحمل میکنه، توی شکمش از یه زندگی مواظبت میکنه  با ریسک مرگ خودش یه آدم دیگه به دنیا میاره...یعنی اون بچه هیچ جوری هیچ نام و نشونی از مادر بیچاره به ارث نمیبره. عین بز گفتم. نه! پارسا هم اومد کمکم.اونم گفت نه!
چشمای دیوید و سانتیاگو هم گشاد شده بود. دیوید گفت ما لهستانیا هم اسم مادر رومون گذاشته میشه هم پدر، ترکیبی از دو به وجود آورنده.  پس یعنی تو فرهنگ سرزمین شما زن ها فقط سختی میکشن و به دنیا میارن و اصلا شاید سر زا برای همیشه  از بین برن با این حال از همونجا نام و نشونشون توی دنیا قطع میشه؟ پاک میشه؟ ته تهِ یه درخت خونوادگی؟
سکوت کردم. سیگارمو تکوندم تو آتیش شومینه. پوست دستم سوخت. با داد خفه ای گفتم آره. ما زنا، ته تهِ هر شاخۀ درخت زندگی هستیم. بن بست.Dead-End!

۲ نظر:

  1. این البته بستگی داره که شاخه زندگی به نظرت چقدر به اسم و فامیل بستگی داشته باشه...می دونم تو فرهنگ ما انقدر درد و بی توجهی برای زن بوده که این خور بحثها فقط یه یادآوری از بعضی واقعیات تلخ دیگست ولی خود اسم و فامیل به نظر من کار خاصی انجام نمیدن...و زنهای ایرونی با همه ظلمی که کشیدن به نظر من پررنگتر ازهر مردی سر سر شاخه زندگی به دستشونه...حتی تو همون خونوادههای مرد سالار قدیم...شاید اگه بخوام مقایسه کنم برای من مثل فرق همون اسم فامیل با اثر انگشته ...مادر شاید اسمش رو بچه نباشه ولی یه جورایی تاثیرش رو شکل گرفتن خمیر وجود بچه بیشتره
    حالا بگذریم از این که هر کدوممون این خمیر و از همه عادتها همه ناکامیها و همه چاله چوله های روح خودمون کپی میزنیم

    پاسخحذف
  2. سلام نیک ناز جان
    ممنون بابت اینکه تجارب قشنگ و جالب خودت رو با ما به اشتراک میذاری اون هم برای کسایی مثل من که خوره فکری مهاجرت تو مغز و جونشون افتاده . از نظراتت در این زمینه استقبال میکنم گلم به زور شدم ناشناس چون ایمیل من رو قبول نمیکرد

    پاسخحذف