تو افتضاح مینویسی دختر

یه دوست بلاگر دارم که به لحاظ تجربه در وبلاگ نویسی عمر دایناسورها رو داره و از نظر محبوبیت و معروفیت ، تو بگو جورج کلونی، بگو سلینجر، بگو لوتر کینگ، بگو مایکل جکسون، بگو ماهاتما گاندی، بگو موتسارت، بگو ساسی مانکن، تو بگو صادق هدایتِ  وبلاگستانه. اخیراً باهاش گپ میزدم که برای بار (شاید) دهم گفت فلانی نوشته های وبلاگت اصلاً خوب نیستن. اینبار بی درنگ گفتم کوفـــــــت! حداقل بگو از نظر تو جالب نیستن. خب اون بندۀ خدا هم سریع تایید کرد به نظر اون به هیچ وجه خوب نمی نویسم و بهتره به جای نوشتن فقط عکس بذارم تو وبلاگ. راستش قضیه یه کم به خنده و شوخی و کل کل گذشت و بیشتر ادامه پیدا نکرد اما باید اعتراف کنم حس کردم یه آمپول بی حسی یا چه میدونم یه جور سم بهم تزریق شد. لمس شدم و بی انگیزه. و خب چون توانایی و سواد نوشتاری اون دوست رو خیلی قبول دارم، نمیتونم بگم چرند گفته...شاید به همین دلیله که الان مغزم دچار فلج شده، نه چیز خاصی به ذهنم میاد که بنویسم و نه اصولاً اگه چیزی به ذهنم اومد دست و دلم و احساسم به نگارش میره. 
نوشتن، عکاسی، الواتی، رقاصی، شاعری، نقاشی، عاشقی، مهندسی، بیکاری، شبگردی، بی کسی،  فاحشگی، بی حسی، آوارگی، بودن، نبودن، موندن، رفتن، تو، من، همش که چی...من چی میخوام...باید یه فکری به حال خودم بکنم...آره. باید امشب بروم...