Alpaca !



این دو تا موجود متشخص و خوش اندامی که تو عکس می بینید اسم‌شون Alpaca ست. از نوادگان لاماهای عزیز هستند و اصالتاً اهل عتبات  پرو، اکوادور و بولیوی. البته  اینا همچین بفهمی نفهمی کوچک جثه تر هستن از جد بزرگوارشون اما به مراتب پشمالوترن . گرچه این دو تا که سوژۀ عکاسی بنده بودن تازه همون روز از مراسم پشم‌زنی برگشته بودن اینه که زیاد پر پشت نیستن.



 January 2010-Otways Region Victoria

این عکس رو ژانویۀ امسال تو یه سفر کوتاه گرفتم. جونورای بامزه و کول‌ی هستن، یه جوری اطرافشون رو نگاه می‌کنن که انگار هیچی تو دنیا به تخ*مشون نیست، وخب نباید هم باشه. ریلکسِ ریلکس طوری که فکر می‌کنی همین الان دوسه تا زاناکس خوردن و کمی علف رُل شده رو دود کردن تو هوا. باید باهاشون هم کلام شین و تو چشماشون چند ثانیه زل بزنین تا درک کنین چی می گم. از همون وقتی که با لاما ها و شخصیتشون تو کتاب تن تن در معبد آفتاب آشنا شدم ازشون خوشم اومد، نمیدونم خاطرتون هست یا نه اما اینا همونان که یهو تف می‌کردن تو صورت کاپیتان هادوک قصه و اون بدبخت قاطی می کرد از عصبانیت...

آنجلا و شوهرش اینجا یه مزرعۀ پرورش آلپاکا دارن. پشم‌شون رو که ظاهرا خیلی گرم تر و سیلکی تر از پشم گوسفنده می‌فرستن برای کارخونه های نساجی و اونجا محصولات پشمینۀ فوق العاده ای باهاشون ساخته میشه، پتو، شال، پالتو... آنجلا آلمانی الاصله و نزدیک شصت سال از خدا عمر گرفته!  خیلی خیلی خوش روئه یه لبخند وسیع و ملایم اولین چیزیه که از این زن به چشم دیده میشه. توی دانشگاه استاد معماریه و کرسی داره. شوهرش هم پروفسوره یه دانشکدۀ دیگه‌ست. مزرعه‌شون رو عمیقاً دوست دارن و معتقدن بزرگترین نعمتیه که می‌تونن باهاش خوشحال باشن. از قضا این خانوم محترم به خوبی شهرهای شمالی ایران مشخصاً رامسر رو میشناسه. خیلی کم فارسی می‌فهمه. غذاهای محلی شمال رو می‌تونه براتون اسم بیاره و بعضیاشون رو بپزه. به زنی به اسم گلابتون ارادت ویژه ای داره و...
آنجلا دختر زن و شوهر آلمانی ایه که هر دو پزشکان متخصص شاه و فرح  در دربار ایران و کاخهای  شمال بوده‌ان. این زن بخشی از کودکی‌ش رو تو دربار شاه ایران گذرونده حتی با شاه و دوچرخه اش عکس داره. گلابتون دایۀ محلی و هم بازی محبوبش بوده که تا حالا حتما فوت کرده. رامسر هنوزم براش تداعی‌گر بوی بهار نارنج و غذاهای محلی و دیوارهای کوتاه خزه گرفته دور خونه های کوچیک و تابلویی از یه خوشبختیه بی نظیره...هنوزم وقتی در مورد اون روزا  تو ایران حرف میزنه با اون چشمای شفاف یشمی به یه جای دور اونور پنجرۀ اتاقش خیره میشه، پوست سفیدش گل می‌ندازه، دست می‌کشه تو موهای جوگندمی کوتاهش و با آرامش و حسرت خاصی میگه :Ah...Those Good Days in Heaven

۲ نظر:

  1. خیلی خنگولن:)
    ماجرای این زوج هم جالبه. اساتید مزرعه دار.

    پاسخحذف
  2. این دنیا چه قدر جای کوچیکیه!
    اگر زمانی از مرکر ( آنجلا نه همونیکه تو کارتون خانواده دکتر ارنست بود) عکسی گذاشتی خبر کن تا صله ارحام به جا بگذاریم!

    پاسخحذف