عجب پیاده روییه مبسوط و دل انگیزی کردم زیر بارون ظهرگاهی. هوا سرده. اینقدر سرد که نوک انگشتا و دماغ آدم قرمز بشه و بی حس. اما یه بارون ملایم و نجیب، قطره قطره آدم رو به خوشبختی نزدیک می کنه. به خصوص وقتی سر راهت، درست سر اون نبش که دیواراش آجری و خیس و قرمزن، زن گل فروش لپگلی و خندون با دامن چین چین و کلاه پشمی سرخ، سبدهای نرگس کوهستانی رو کنارهم ردیف کرده باشه و تو، یک متر مونده به تقاطع بوی خنک و خیس و پراحساس نرگسها رو حس کنی و به اشتیاق دیدن روی ماهِ بارون خورده شون قدم هاتو سریع تر برداری. این همه تازگی و سرمستی طبیعت رو نمیتونم یه تنه هضم کنم. تو وجود من ِ ناچیز نمی گنجه این ازدحام طراوت و قطره و سبزینه و عطر نرگس و آجرهای مرطوب و دلبریِ علف های خیس و چشمهای براق زن گل فروش.
سبز تویی که سبز می خواهمت
عجب پیاده روییه مبسوط و دل انگیزی کردم زیر بارون ظهرگاهی. هوا سرده. اینقدر سرد که نوک انگشتا و دماغ آدم قرمز بشه و بی حس. اما یه بارون ملایم و نجیب، قطره قطره آدم رو به خوشبختی نزدیک می کنه. به خصوص وقتی سر راهت، درست سر اون نبش که دیواراش آجری و خیس و قرمزن، زن گل فروش لپگلی و خندون با دامن چین چین و کلاه پشمی سرخ، سبدهای نرگس کوهستانی رو کنارهم ردیف کرده باشه و تو، یک متر مونده به تقاطع بوی خنک و خیس و پراحساس نرگسها رو حس کنی و به اشتیاق دیدن روی ماهِ بارون خورده شون قدم هاتو سریع تر برداری. این همه تازگی و سرمستی طبیعت رو نمیتونم یه تنه هضم کنم. تو وجود من ِ ناچیز نمی گنجه این ازدحام طراوت و قطره و سبزینه و عطر نرگس و آجرهای مرطوب و دلبریِ علف های خیس و چشمهای براق زن گل فروش.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اون قدر معطر توصیف می کنی که با خوندن پست هات نفس عمیق می کشم و همکارام با تعجب نگام می کنن که چی شده ...!
پاسخحذفخرعبلات رنگ اناری تون منو بد پرت می کنه تو فضا... دارم کوچه کودکی هامو به تاثر از عروسک بچگی هاتون می نویسم... کاش بتونم تمومش کنم
زندگی را خوشیهای کوچک اما بسیار نابی هست که باید خوش اقبال باشی و آسمان بلند، تا بتوانی درک شان کنی
پاسخحذفآنچه در متن بالا اومده حقیقتی است که برای من قابل درک نبود ولی از وقتی بهش رسیدم دیدم نسبت به زندگی عوض شده و امید و امید واری در سخت ترین شرایط زندگیم موج میزنه(حتی الان که کلا مرخصم)
در دوران نوجوانی و اوان جوانی همیشه به دنبال موفقیت های بزرگ و رویا پردازی بودم ولی کمی که سن و سال خودشو بالا کشید و واقعیت های زندگی رخ نمود به این رسیدم که ادم ضمن اینکه داره برای رسیدن به هدف های زندگی تلاش می کنه باید از لحظه لحظه زندگیش لذت ببره و گرنه یهو چشم باز می کنه و می بینه که قافله ی عمر گذشته اون جا مونده و از زندگی چیزی نفهمیده
این شد که حالا من هم سعی می کنم از کوچکترین چیزهای دور و برم لذت ببرم: طلوع وغروب خورشیدو شبی که در پی آن آرامش رو به دنیای پر هیاهوی آدمیان هدیه می کند ، نسیم صبح گاهی ، آواز خوندن پرندگان در هنگام سپیده دم، طبیعت بکری که هر از چند گاهی فرصت سر زدن به اون رو دارم و خیلی چیزهای دیگه که بنده اونقدر قدرت توصیف شونو ندارم ولی به مدد این نگاه جدید حسشون می کنم
اونچه که در بالا اومد و در کل متن های توی وبلاگ ،حکایت از نگا ه قشنگ به زندگیست و افرادی که این مطلبو درک کنن یقینا از خوندش لذت می برند
یک نفس عمییییییییییییییییییییییییییییییق.
پاسخحذفآخیش، چه چسبید:)
آکو جان نوشتیش بده ما هم بخونیم
پاسخحذف