میگویند روز جهانی وبلاگ است. حالا این عبارت معنا و مفهومش چیست را نمیدانم. باید تبریک بگوییم با تکنیک بادا بادا مبارک بادا؟ شاد باش و بهروزی؟ آرزوی خوشبختی روزافزون و این هجویات، تسلیت صمیمانه، تهنیت و درود، یا چه؟ خفهخون بگیریم بهتر است اصلاً آیا؟
نکند ساعت از 12 نیمه شب که می گذرد وچشممان به جمال این روز عزیز روشن میشود، بر سر و کلهی خودمان و بلندای دیوارها و کنج پنجرۀ خانههای شهرهای جهان وبلاگ جوانه میزند و جماعتی برای این شیرین کاری کف مرتب و سوت بلبلی میزنند؟ یا اینکه با نامگذاری این روز آن هم از نوع جهانشمولش، مثلا دارند تشویقمان میکنند که این کار بس پسندیده است پس ایها الناس تا میتوانید وبلاگ بنویسید و بخوانید و به دیگران هم انفاق کنید و اینها؟ یا چه؟
راستش به گمانم چون نیک بنگرید حتی حواریون و قدیسان و پیام آوران الهی هم بر در و دیوار غار و پوست آهو و تنۀ درختان بخت برگشته وبلاگ نویسی میکرده اند و قرآن و اناجیل چهار گانه و داستان مکاشفۀ یوحنا و تورات موسی و تنخ یهود و صحف ابراهیم و اوستای جناب زرتشت و زبور و...همگی وبلاگجات معروفی بودهاند نوشته بر تن کاغذ و متعلق به گنجینهی وبلاگستان عهد قدیم و عتیق و باقی قضایا. شاید هم به جای وبلاگ صدایش میکرده اند، دیوارنبشت، پوستنگار، کاغذنویس...آنها هم ظاهراً به قصد کشت مینوشتند آنچه که از ذهن پراکندهشان در اعماق شب و دقایق روز، بی اجازه عبور میکرده است. وبلاگ نویسی سنت نبویست در اصل. پس در اینکه نوشتنش و داشتنش پسندیده است ممدوح و مقبول و میمون، شکی نیست!
نکند ساعت از 12 نیمه شب که می گذرد وچشممان به جمال این روز عزیز روشن میشود، بر سر و کلهی خودمان و بلندای دیوارها و کنج پنجرۀ خانههای شهرهای جهان وبلاگ جوانه میزند و جماعتی برای این شیرین کاری کف مرتب و سوت بلبلی میزنند؟ یا اینکه با نامگذاری این روز آن هم از نوع جهانشمولش، مثلا دارند تشویقمان میکنند که این کار بس پسندیده است پس ایها الناس تا میتوانید وبلاگ بنویسید و بخوانید و به دیگران هم انفاق کنید و اینها؟ یا چه؟
راستش به گمانم چون نیک بنگرید حتی حواریون و قدیسان و پیام آوران الهی هم بر در و دیوار غار و پوست آهو و تنۀ درختان بخت برگشته وبلاگ نویسی میکرده اند و قرآن و اناجیل چهار گانه و داستان مکاشفۀ یوحنا و تورات موسی و تنخ یهود و صحف ابراهیم و اوستای جناب زرتشت و زبور و...همگی وبلاگجات معروفی بودهاند نوشته بر تن کاغذ و متعلق به گنجینهی وبلاگستان عهد قدیم و عتیق و باقی قضایا. شاید هم به جای وبلاگ صدایش میکرده اند، دیوارنبشت، پوستنگار، کاغذنویس...آنها هم ظاهراً به قصد کشت مینوشتند آنچه که از ذهن پراکندهشان در اعماق شب و دقایق روز، بی اجازه عبور میکرده است. وبلاگ نویسی سنت نبویست در اصل. پس در اینکه نوشتنش و داشتنش پسندیده است ممدوح و مقبول و میمون، شکی نیست!
حالا این قاراشمیش چند وجهییه بیپدر و مادری که ما وبلاگ خطابش میکنیم وپوستی و کاغذی و دیواری هم نیست و اصولاً معلوم هم نیست دقیقاً کجا هست(!)، مگر غیر از همان خزعبلنامههای یواشکی دوران ماقبل اینترنتمان است؟ اگر تولد این شبکه بیدر و پیکر و لامکان و زمان جهانی را مبداء تاریخ بشر فرض کنیم، زندگی ما جانوران گوشتخوار/ گیاهخوار/آت و آشغال خوار، به دو بخش عمدهی عهد جدید و ماقبل تاریخ تقسیم میشود. اینجور فرض کنید که بیست سال قبل ماموت وجود داشته ودایناسور، امروز جانوران و روابط سوپر مجازیشان، عاشق شدنهای از راه دور، همخوابگی از راه دور و به زودی زاد و ولد از راه دور...
در عهد ماقبل تاریخ( تا همین 20 سال پیش)، آدمهای اهل قلم و جوهر و کاغذ سفید و کلمه و اندیشه، در حفرههای تنهاییشان سکوت را شاهد میگرفتند و در محضرش مینوشتند... از خاطرههای تلخی که زخمیشان کرده بود. دلخوشیهای پوشالیای که آیندهشان را به وجودش سنجاق کرده بودند و در انتظارش امروزشان را به فردا میچسباندند. عشقهای نافرجامی که نفس را تنگ کرده بود و نوشتن را لازم. تخیلات بیاساسی که واقعیت خارجی نداشت اما فکرشان را به کنکاش و نرمش میانداخت... ثبت انواع لایتناهی زخمها و دردهای غربت، هجرت، نفرت، حقارت. نوشتههای بیکسیهای طولانی و مرگبار. روزنوشتهای دم دستی و سرخوشانه با جزئیات پر طمطراق که در نهایت برای دیگران بیمعنی و هجو مینمود... اما خوبیاش این بود که جایی به طریقی چیزی را مینوشتند، فکرشان را حک میکردند، صحنهای از معادلات روزگار آدمیت را به دستان خودشان خلق میکردند.
همین ها بودند که گاهی از میانشان نیکلای گوگول و مارکز و داستایوفسکی و ساموئل بکت و کافکا و نیچه و دورنمات، به وجود میآمد و ماندگار تر میشد، گاهی هم در همان حد نوشتههای پنهانی و بیهیاهو جایی در کنج هستی خاک میخورد و نابود میشد. اما مهم همان نوشتن بود. فارغ ازسبک شناسیهای امروز. بیآداب و ترتیب جوییهای من و ما. آنقدر نوشتند تا خودشان سبک آفریدند و دیگرانی به تقلید از سبکشان امروزشان را زندگی کردند.
اما امروز، ما را چه شدهاست؟ چرا از نسل ما بچههایی که اینترنت بهسان شیر مادر برایمان حیاتیست، سبکی و صاحب مسلکی و لئو تولستویی و اوژن یونسکویی و چارلز دیکنزی مبعوث نمیشود؟ چون آفرینش از هیچ را بلد نیستیم؟ چون زیر سیلآب اخبار و اطلاعاتی که تزریق میشود در ناخودآگاهمان، وا داده ایم و دستها را به رسم تسلیم بالا بردهایم؟
اگر بنای نوشتنمان در این کاغذکهای بیجان مجازی، اطلاع رسانی به دیگران باشد که به عبث میپاییم، آنهم وقتی در عصر اطلاعات شناور در تک تک سوراخهایِ هستی، زندگی میکنیم و روزمرهمان لبریز است از خطوط خبری که از تن و بدنمان عبور میکند.
به جای آن، شاید اگر از خود زندگی بنویسیم بهتر باشد. دلنشین تر. مهربانتر. از کاستیهای زندگی بنویسیم که عابران بخوانند و وهم نکنند که تنهایند. از دلشادی های بدون برنامه و بی هزینه و کوچک بنویسیم. از عاشقانههای آرام و موقر که بوی سیب میدهند. از کودکیهای مشترک که دلمان را تر و تازه میکند. از پا نهادنهای بیپروا در غارهای تاریک و ناشناخته که همیشه ممنوع بودهاند و پرخطر، شاید به کار کسی آنور دنیا بیاید. از کشف و شهودهای عوالم معنا بنویسیم شاید که از دست و پا زدن در این دیار بینام و نشان نجات یابیم. باید نوشت. حتی اگر به قیمت گزافی باشد که وبلاگنویس بودن بهمان تحمیل میکند.
روز جهانی وبلاگ است و به عنوان یک بلاگر گمنام و نوپا که روزی از روزها، شبی از سیاه شبها، نوشتن در این محیط را از سر استیصال آغاز کرد باید عرض کنم بلاگ نوشتن کار سختیست. باور بفرمایید آنقدر دشواری دارد که باید جزءِ مشاغل پرخطر و طاقت فرسای دنیا لیست شود. با حق و حقوقی مکفی برای بدی آب و هوا و هزینهی ایاب و ذهاب مضاعف. ترس دارد. راهش راهزنهای مسلح دارد. دغدغه میآورد. اعتماد به نفس کاذب میدهد. شکست دارد. له شدنهای پی در پی از بیمصرف فرض شدن و قضاوت شدن میآورد با خودش. نمایشی است کاملاً یک طرفه. تو میگویی و میگویی و میبافی و میبافی، از عادتهای خوب و بدت، از شبی که چگونه گذراندی و روزی که با که همصحبتی کردی، از خانوادهی عزیز تر از جانت میگویی، از گذشتههای خصوصیات، از ماجراها و اسرار دل خط خطیات، ازنقاط ضعفت مینویسی، آیندهی مطلوبت را تعریف میکنی... اساساً، اگر فرض کنیم زمستان باشد، پالتو و پلیور و پیرهن و کمربند و شلوار و شورت و سوتینات را از تنات در میآوری و پشت ویترینی از جنس صفحهی مانیتور، خودت را و ذهن و روحت را به معرض نمایش عمومی میگذاری. بعد رهگذرانی با چتر و دستکش و کلاه و عینک آفتابی یک دل سیر تماشایت میکنند و وقت رفتن، تعریفی تمجیدی پوزخندی فحش مادرو خواهری، نگاه عاقل اندر ابلهِ کودنی، تمسخری، تحکمی، ترحمی، اخ و تفی، پندی و اندرزی چیزی نثارت میکنند و راهشان را میگیرند و میروند. تو میمانی و تاثیر آن کلمات و نگاه ها و لبخند ها بر بدنت و دلت و ذهنت. نه میدانی، که بودند و چه میخواستند، نه دستت میرسد که جبران کنی محبتشان را. دست آخر هم در یک اقدام انقلابی، مزین و مفتخرت می کنند به جمیع القاب و صفات از ما بهتران، چیزهای چون دیوانه، فاحشه، مجنون آواره، گدای توجه، دریای عقدههای فرو خورده، مازوخیست و...الی ماشاالله!
به جان خودم نباشد به جان شما، آنقدر که از این وبلاگ نویسی، روان پریشی و اضطراب و دلپیچههای بی دلیل بر سرمان آوار میشود از هیچ شب کنکوری و مغنی بودنی و معدن کار کردنی بر ما فشار نیامده تا امروز. اما چه کنیم که همانا مرض، همراه همیشگی ما جانداران متفکر بوده است. باشد که رستگار شویم و در روز جهانی وبلاگ کمتر از اینها پرت و پلا بگوییم.
در عهد ماقبل تاریخ( تا همین 20 سال پیش)، آدمهای اهل قلم و جوهر و کاغذ سفید و کلمه و اندیشه، در حفرههای تنهاییشان سکوت را شاهد میگرفتند و در محضرش مینوشتند... از خاطرههای تلخی که زخمیشان کرده بود. دلخوشیهای پوشالیای که آیندهشان را به وجودش سنجاق کرده بودند و در انتظارش امروزشان را به فردا میچسباندند. عشقهای نافرجامی که نفس را تنگ کرده بود و نوشتن را لازم. تخیلات بیاساسی که واقعیت خارجی نداشت اما فکرشان را به کنکاش و نرمش میانداخت... ثبت انواع لایتناهی زخمها و دردهای غربت، هجرت، نفرت، حقارت. نوشتههای بیکسیهای طولانی و مرگبار. روزنوشتهای دم دستی و سرخوشانه با جزئیات پر طمطراق که در نهایت برای دیگران بیمعنی و هجو مینمود... اما خوبیاش این بود که جایی به طریقی چیزی را مینوشتند، فکرشان را حک میکردند، صحنهای از معادلات روزگار آدمیت را به دستان خودشان خلق میکردند.
همین ها بودند که گاهی از میانشان نیکلای گوگول و مارکز و داستایوفسکی و ساموئل بکت و کافکا و نیچه و دورنمات، به وجود میآمد و ماندگار تر میشد، گاهی هم در همان حد نوشتههای پنهانی و بیهیاهو جایی در کنج هستی خاک میخورد و نابود میشد. اما مهم همان نوشتن بود. فارغ ازسبک شناسیهای امروز. بیآداب و ترتیب جوییهای من و ما. آنقدر نوشتند تا خودشان سبک آفریدند و دیگرانی به تقلید از سبکشان امروزشان را زندگی کردند.
اما امروز، ما را چه شدهاست؟ چرا از نسل ما بچههایی که اینترنت بهسان شیر مادر برایمان حیاتیست، سبکی و صاحب مسلکی و لئو تولستویی و اوژن یونسکویی و چارلز دیکنزی مبعوث نمیشود؟ چون آفرینش از هیچ را بلد نیستیم؟ چون زیر سیلآب اخبار و اطلاعاتی که تزریق میشود در ناخودآگاهمان، وا داده ایم و دستها را به رسم تسلیم بالا بردهایم؟
اگر بنای نوشتنمان در این کاغذکهای بیجان مجازی، اطلاع رسانی به دیگران باشد که به عبث میپاییم، آنهم وقتی در عصر اطلاعات شناور در تک تک سوراخهایِ هستی، زندگی میکنیم و روزمرهمان لبریز است از خطوط خبری که از تن و بدنمان عبور میکند.
به جای آن، شاید اگر از خود زندگی بنویسیم بهتر باشد. دلنشین تر. مهربانتر. از کاستیهای زندگی بنویسیم که عابران بخوانند و وهم نکنند که تنهایند. از دلشادی های بدون برنامه و بی هزینه و کوچک بنویسیم. از عاشقانههای آرام و موقر که بوی سیب میدهند. از کودکیهای مشترک که دلمان را تر و تازه میکند. از پا نهادنهای بیپروا در غارهای تاریک و ناشناخته که همیشه ممنوع بودهاند و پرخطر، شاید به کار کسی آنور دنیا بیاید. از کشف و شهودهای عوالم معنا بنویسیم شاید که از دست و پا زدن در این دیار بینام و نشان نجات یابیم. باید نوشت. حتی اگر به قیمت گزافی باشد که وبلاگنویس بودن بهمان تحمیل میکند.
روز جهانی وبلاگ است و به عنوان یک بلاگر گمنام و نوپا که روزی از روزها، شبی از سیاه شبها، نوشتن در این محیط را از سر استیصال آغاز کرد باید عرض کنم بلاگ نوشتن کار سختیست. باور بفرمایید آنقدر دشواری دارد که باید جزءِ مشاغل پرخطر و طاقت فرسای دنیا لیست شود. با حق و حقوقی مکفی برای بدی آب و هوا و هزینهی ایاب و ذهاب مضاعف. ترس دارد. راهش راهزنهای مسلح دارد. دغدغه میآورد. اعتماد به نفس کاذب میدهد. شکست دارد. له شدنهای پی در پی از بیمصرف فرض شدن و قضاوت شدن میآورد با خودش. نمایشی است کاملاً یک طرفه. تو میگویی و میگویی و میبافی و میبافی، از عادتهای خوب و بدت، از شبی که چگونه گذراندی و روزی که با که همصحبتی کردی، از خانوادهی عزیز تر از جانت میگویی، از گذشتههای خصوصیات، از ماجراها و اسرار دل خط خطیات، ازنقاط ضعفت مینویسی، آیندهی مطلوبت را تعریف میکنی... اساساً، اگر فرض کنیم زمستان باشد، پالتو و پلیور و پیرهن و کمربند و شلوار و شورت و سوتینات را از تنات در میآوری و پشت ویترینی از جنس صفحهی مانیتور، خودت را و ذهن و روحت را به معرض نمایش عمومی میگذاری. بعد رهگذرانی با چتر و دستکش و کلاه و عینک آفتابی یک دل سیر تماشایت میکنند و وقت رفتن، تعریفی تمجیدی پوزخندی فحش مادرو خواهری، نگاه عاقل اندر ابلهِ کودنی، تمسخری، تحکمی، ترحمی، اخ و تفی، پندی و اندرزی چیزی نثارت میکنند و راهشان را میگیرند و میروند. تو میمانی و تاثیر آن کلمات و نگاه ها و لبخند ها بر بدنت و دلت و ذهنت. نه میدانی، که بودند و چه میخواستند، نه دستت میرسد که جبران کنی محبتشان را. دست آخر هم در یک اقدام انقلابی، مزین و مفتخرت می کنند به جمیع القاب و صفات از ما بهتران، چیزهای چون دیوانه، فاحشه، مجنون آواره، گدای توجه، دریای عقدههای فرو خورده، مازوخیست و...الی ماشاالله!
به جان خودم نباشد به جان شما، آنقدر که از این وبلاگ نویسی، روان پریشی و اضطراب و دلپیچههای بی دلیل بر سرمان آوار میشود از هیچ شب کنکوری و مغنی بودنی و معدن کار کردنی بر ما فشار نیامده تا امروز. اما چه کنیم که همانا مرض، همراه همیشگی ما جانداران متفکر بوده است. باشد که رستگار شویم و در روز جهانی وبلاگ کمتر از اینها پرت و پلا بگوییم.
سلام
پاسخحذفخب همه که بد و بیراه نمی گن به آدم
بیا اون ورا
شاد زی
آخرش یه خورده ناراحت کننده بود
پاسخحذفامید که در این راه رستگار شوید
توی دو تا بند آخرت هر چیزی رو که لازم بود گفتی
پاسخحذف