فقط یک سال بیشتر از من در این دنیا بودهست. انگشتان ظریف و کوچکی دارد که مدام ژستهای مخصوص خودشان را میگیرند وقت حرف زدنهای یک نفس و قاطعانهاش. بلند حرف میزند و لحنهای بسیار متفاوتی دارد. تئاتر خواندهی دانشگاه تهران است. جدی میشود، تحلیل میکند، شوخیاش میگیرد و هجو میگوید، از ادیان میگوید از زندگی از دوست پسرهایش از شیطنتهایش، تجربههای روابطش، سفرهایش، از پدر و مادرش که هر دو استاد دانشگاه بودهاند و چهار سال است ندیدهشان...میگوید و میگوید. اغراقگر خوبیست و من اغراقهایش را دوست دارم. خندههایش از آن ته تههای دلش میآیند، آنقدر رها و بیآلایش میخندد که روحم شاد میشود با هر بار قهقه زدنش. چشمهای درشت تیرهای دارد که وحشیاند، نه گود رفتهاند در صورتش و نه حتی همسطحاند، انگار بر پایهای نشستهاند روی صورت نه چندان بزرگش. اینطور بگویم که این آدم اصلاً یک جفت چشم است فقط که صورتی هم پشت آن گاهی دیده میشود. پر شور است، خیلی زیاد. از آنها که هیجان بیوقفهاش و سر پُرسودایش آدمها را ممکن است بترساند و فراری دهد، که همینطوریاش فراری هم دادهاست البته به وفور. مثل دانهی اسفندی که دقایقی خوب حرارتش داده باشی مدام بالا میرود، سر و صدا میکند و شتلق پایین میآید، باز از نو... تفکرات عجیب و غریبی دارد. کمابیش در جایی بین این دنیا و دنیایی دیگر که نمیدانم و نمیداند دقیقاً کجاست سیر و سلوک میکند. گاهی رسماٌ نیست. تصویر سازی میکند، آواز میخواند، عکاسی میکند، عروسک سازی بلد است، تئاتر بازی میکند، جیغ میزند، نظر میدهد، فلسفههای دوست داشتنی میبافد، فمنیسم بازی میکند، حقوق بشرخواهی دارد برای خودش، دلش را جایی در ایران جا گذاشتهاست، علف میکشد، آشپزیهای عجیب خلاقانه میکند، خرت و پرتهای تاریخی جمع میکند، وسایل چوبی خوشگل صد ساله، صندلی لهستانی، پارچههای نقاشی شدهی رنگ و لعاب دار، سفالینههای منقوش، روسری عشایری بوته جقه دار، قالیچهی قشقایی، کتابهای دههی پنجاه و شصت، تابلوهای عتیقهی بومیهای استرالیا، یک گرامافون هم دارد که صفحهی باخ مورد علاقهام را میگذارد برایم...یکشنبه شب را مهمان خانهی گرم و دوست داشتنیاش بودم. با مرد مهربانی از اهالی همین سرزمین ازدواج کرده و از امنیتی که دارد خوشحال است. در خانهاش را که به رویم باز کرد گفت "عیدت مبارک"... پیراهن یشمی گل سرخدار پوشیده بود با یک شال پارچهای یشمی و کفشهای تختی که رنگ گل سرخهای لباسش بودند. رژ سرخ هم زده بود، موهای نرم و لختش را ریخته بود دور صورتش.. بغلم کرد و گفت نمیبینی نوروز اینجاست. اشک در چشمهایمان جمع شد از هجوم نوستالژی. نفس کشیدیم هوای بهار را، گل از گل هردویمان شکفت، بچه شدیم یکهو باهم، پرت و پلاهای بینظیر گفتیم و قاه قاه، بی پروا و معصومانه خندیدیم... فهمیدم خانه تکانی مفصلی هم کرده. دستههای گل وحشی بنفش و زرد و قرمز گذاشته بود در گوشه کنار خانه. سبزی پلو ماهی هم پخته بود برای شب عیدمان. کیک شکلاتی درست کرده بود. ظرف آجیل روی میز چیده بود...راست میگفت. هوای دیروز دیوانه کننده بود اینجا. انگار روز اول فروردین باشد در تهران تمیز و آرام آن روزها. آسمان یکدست آبی و بی لکه بود ، اگر سرت را بالا میکردی پرندگان سفید بیآنکه پر و بال بزنند خودشان را سوار باد کرده بودند و میرفتند بیهدف، آفتاب طلایی بود و درخشان و مهربان، نسیم نیمه خنکی که بوی گردههای گل میآورد به سمتت هم این وسط بازی میکرد با روح و روانمان. آنطرف تر کوچههای آرامی که از دو طرف تزیین شدهاند با درختان پوشیده از شکوفه و جوانههای سبز روشن حضور داشتند و شاهدان بهار ما بودند...دیگر مگر چطور باید باشد که به هم بگوییم عیدت مبارک... نوروز تمام و کمال اینجا بود دیروز.
دستهایش- خانهی دوست - بهار 2010ملبورن
چه حس غریبی داش این نوشته
پاسخحذفنه به این خاطر که نظر داده باشم، اصلا
فقط حسش منو کشوند
صندلی لهستانی، رمان های خسته روسیه و مسکو و داستایوفسکی، خستگی ها کامو و رمان های سارتر و پتکیدن های فلسفی نیچه و بعدش خل مزاجی های سالینجر و ناطور دشتش... این که قهوه دم کنی وسیگار برگ بکشی... برگ پاییز رو لای دفترت بزارن که هدیه تولد انجمن پاییز به پسر پاییزی "آکو"بشه .. تو انجمن پاییز شعرای پر عشق تنهایی و خلوتت با سیگار بزاری و از شب های خلوتی که تو با سیگار داری بگی و از صمیمیتش که هروقت تنهایی اون هست و بپات می سوزه بخونی، از بچه بشنوی که:
مادر چه بد هوایی این کوچه ها شدم/ پایم خزید و وارد این ماجرا شدم
یا
با اشک چشم دور تو دیوار می کشم/ زل می زنم به عکس تو سیگار می کشم
و بعدش سیگار وینستون قرمز بگیری و با جوانه گندم یا کنیاک تموم کنی بسته بسته شو ( و کیف کنی از این که سیگار کون قرمز می تونی بکشی با اون ریه داغون)
و بعدش بری تئاتر های تبریز تو اون هوای سرد و بعدش تو کف کنسرت سمفونیک بمونی و پولت نرسه که بلیطشو بخری و .. تو کف گرامافون باشی و شب امتحان مکانیک خاک که در حد دیوانه کننده ای وحشتناکه و سخت با سمفونی 6 پاگانینی و اون تکه دیوانه وارش که به سرعت تمام می زنه بتونی خودت رو بسازی که پاس کنی این لعنتی رو ... و همین طور دیوانه وار زندگی کنی... عجب روزای بود اون دوران
می تونم بپرسم کدوم کار باخ؟
پاسخحذفSymphony No.2
پاسخحذف