من گوسفند لاغر مردنی‌ای هستم در لباس گرگ
دقیق‌ترش را بگویم؛ من کفش‌دوزک گرد و قلنبه‌ای هستم در شکم آن گوسفند که عاقبت نصیب گرگ شد
صبح زود، لابه‌لای علف‌های خیس
روی ساقه‌ای شبنم‌زده در انتهای چراگاه سرسبز قدم می‌زدم
که گوسفندک احمق مرا خورد؛

حالا حرف که می‌زنم صدای گرگ می‌دهم، زوزه می‌کشم انگار
من دلم پرواز کوتاه‌بُرد کفش‌دوزکی از گُلی به برگی مجاور می‌خواهد
اما به جایش شبانه می‌دوم به دنبال خرگوش‌های بی‌گناه؛
گرسنه‌ام که می‌شود، گوسفند و میش و بره می‌درم
یک گرگ‌صفت تمام عیار شده‌ام از بخت بد؛

آنچه امروز شما می‌بینید ولی، من نیستم
هرچه تلاش کردم رهایی با من هم‌ساز نشد
سالهاست برای همه توضیح می‌دهم قصه‌ی منِ واقعی‌ام را
اما نمی‌دانم چرا هر که می‌شنود یا خنده‌اش می‌گیرد
یا فرار می‌کند...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر