آدم بودن عجیب سخت است. یعنی این روزها به گمانم سختتر هم شده است، طاقت فرسایی خاصی دارد. درد و زخم و خستگی مفرط میآورد لامصب. هی تلاش مذبوحانه میکنی که آدم شوی، از آن بدتر آدم بمانی، چند روز خوبی و صبور و صادق و مقبول و رام و بخشنده و دلآرام و بزرگوار. اما به هفته نکشیده، با تلنگر خفیفی از سرانگشتان آشنایی، با جرقهی نامهربانی از چشمان رهگذری، با حدس یک بیمعرفتی از محتوای کلام دوستی، با لمس سرما از فشردن دستی، با دغدغهی بیپاسخ ماندن لبخند بیدلیلی، با هجوم اندوهی که بیخبر ممکن است سر برسد از پس کوه... میشکنی، میریزی از مقام آدمیت پایین میآیی. میشوی همان گرگ درندهخو و عاصی، همان شتر کینهجو که منتظر انتقام است، همان روباهک مکار قصهها، همان قاطر چموش و یکدنده که به هیچ صراطی مستقیم نیست. انگار میشوی یک مار سمی بیرحم یک عقرب بیمروت، یک گاو نفهم که نشخوار میکند حرفهای بیمعنی را حتی به قیمت شکستن یکی دو دل بیگناه...اصلاً میشوی همان کفتار لاشخوری که گرسنه باشد از باقیماندههای مردار رفقا سر صبر تغذیه میکند و ککش هم نمیگزد. از آدمیت که عدول کنی، هار میشوی. شاخ میزنی آنهم وسط قلب آدمها. میتوانی گاز بگیری بیدلیل، نیش بزنی بیمنطق، به قربانگاه ببری بی محکمه، بی جرم، بی جنایت.
آدم بودن سخت شده است، میدانم و من چقدر دلم لک زده برای دستان مادرم و بوی عطر همیشگیاش و اینکه گرم و عمیق و بیبازگشت بغلش کنم. وه که چه آدم بودن و ماندن سخت شده است این روزها...
*وحشی بافقی
تو می تونی...به تلاشت ادامه بده
پاسخحذف"می توانی گاز بگیری و جفتک بندازی بی دلیل"
پاسخحذفبله به راستی آدم شدن و آدم موندن کار سختیه در این دنیای وا نفسا رفیق