وای وای... یکی از بزرگترین آرزوهای کوچکم همین نیم ساعت پیش برآورده شد. در این لحظه اگر متوفی بشم، لبخند پت و پهن احمقانهای بر لب خواهم داشت و به حالت راضیهٌ مرضیه با چهرهای منور و روحانی از این زندگی مملو از آرزوهای حقیر اما مهم خداحافظی خواهم کرد. طبق معمول خیلی وقت بود هوس داشتم. ویار. خواهش، هرچی میخواید اسمش رو بذارید. مثل زنهای گرد و قلنبهی پا به ماه، در این دو سه ماه گذشته خوابش رو میدیدم ولی دستم نمیرسید. هی به دل صاب مردهی واموندهی همیشه ویار زده میگفتم باشه بعد، باشه شش ماه دیگه وقتی رفتی ایران. اما هی بهونه گرفت، هی پا کوبید به زمین، هی لب ورچید، دلم رو میگم. این شد که دیروز سوار اسب سیاه چهار سیلندرم شدم و گاز دادم، اونم خودش دنده عوض کرد یک، دو، سه، چهار، پنج...با 140 کیلومتر در ساعت تازوندمش تا به اولین مغازهی خواربار فروشی ایرانی که خیر سرش یک ساعت اونورتره رسیدم. سبزی پلوی خشک خریدم، تن ماهی شیلانه، برنج ایرانی دودی و دست آخر هم سیاهترین سیرترشی موجود در مغازه رو برداشتم با خودم آوردم خونه.
امشب همین چند ده دقیقه و اندی پیش، سبزی پلویی خوردم آنچنانی. با ته دیگ مبسوط و تن ماهیای که بوی ایران میداد و یه بوته سیرترشی که اگر چه به مشابه هفت سالهی خونهی پدری نمیرسید اما محض رفع یک ویار دیوانه کننده کافی بود. حتی در یک اقدام کثافت کارانه و غیرمدرن و آنتی چسان فسانیزم مرسوم، با قاشق و چنگال وداع کوتاهی کردم و به سبک افغانیهای اینجا با دست و همچین روم به دیوار، پنج انگشتی اونم با ناخنهای لاکقرمزی رفتم تو سبزیپلو ماهی چرب و چیلی و سیر ترشی نازنینی که آخرین بار نوروز 5 سال پیش خورده بودم. ای وای که چه کرد با من عطرو بوی این ترکیب که هوسش رو کرده بودم... اصلاً مهم نیست که ماهی به خودی خود چه مزهای میده، پلو و سبزیهاش وقتی دم میکشن چه عطری راه میندازن تو خونه، یا سیر ترشی که در زندگیم به تعداد دفعاتی کمتر از انگشتای یه دست فقط چشیده بودم چه طعمی داره... مهم دور هم آوردن این عناصر آشنای وصله پینه خورده به بوی شب سال تحویل و هوای بهاری و مامان و بابا و گل سنبل و سبزهی تازه جوونه زدهی سر میز بود که یه بار دیگه بعد از سالها امشب روی یه میزچهار نفرهی چوبی، تو یه بشقاب سفید گل سرخی اونم وسط شهری که 12,596 کیلومتر دورتر از سرزمین مادریه دوباره شکل گرفته بود. اِلمان های دم دستیای و کم اهمیتی که خاطرات دور دست رو جلای بینظیری دادن و یه بخش کوچیک از نوستالژیهای کودکی رو نورانی و زنده کردن. به همین سادگی. به همین پیش پا افتادگی. گاهی میشه در عمق کمِ آرزوهای حقیر، لذتهای خالص و دست نخوردهای رو پیدا کرد و به روزمرگیهای رنگ و رو رفتهی زندگی رنگ خوشحالی و دلخوشی زد.
با این وصفی که کردی مارو هم جزء همون راضیه و مرضیه ها حساب کن
پاسخحذفبهترين قسمت سبزي پلو با دست خوردنشه
پاسخحذفنوش جان
پاسخحذفنوش جونت...
پاسخحذفخوب کاری کردی.بازم از اینکارا واسه خودت بکن.جای ما رو هم پر کن:)
پاسخحذفآی گفتی. این از اون کارایی بود که آدم وقتی تنهاس می کنه.
پاسخحذفای شکمو! ای بیرحم! اشتهام باز شد.