بگو. بشین. نمیر. گریه کن. برگرد. سوال نکن. خوب باش. اطاعت کن. رنگهای کودکانه ممنوع. فلسفهبافیهای جدید ممنوع. نقاشی با انگشت بر بخار شیشه ممنوع. قهقهههای بلند هم ممنوع. شبانههای خوش غدقن. عکاسی از دیوار آجرقرمز ممنوع. هم آوازی دم صبح غدقن. نگاههای طولانی ممنوع. نفس کشیدن بی تو غدقن، کتاب بیخط ممنوع، ساز زدن بی مضراب ممنوع، جملهی بی نقطه غدقن، زندگی بی قانون ممنوع...
قانونها و قواعد، باکسهای نامرئی و نادیدهای هستند که ذهن من را و تو را در چهارچوب تکراری و نمناک خود زندانی میکنند. ذهن زندانی پرواز کردن از یاد می برد، هیجان ارتفاع نمیشناسد، اوج گرفتن نمی داند، کرانه های مرتفع را کشف نخواهد کرد. ذهنی که محکوم به حبس ابدی باشد امیدی و اشتیاقی برای بارور شدن و زایش و خلق ندارد. گاهی باید دو قدم عقب تر رفت، نفس عمیقی کشید و با هر آنچه جرئت که در چنته هست مرزها را شکست و به لایتناهیِ آن بیرون، سرک کشید. مرز خیال و واقعیت، مرز بودن و نبودن، مرزعشق و نفرت را باید بشود جوری فتح کرد و در اختیار گرفت، میشود مرزبان بود و بی روادید اجازهی تردد بین دو سرزمین را داشت . مرزهای بیشماری که روابط انسانیمان را جهتدهی میکنند را گاهی میشود وسعت بخشید، کمی عقبتر برد و سرزمین درون را بسط داد. باید راهی باشد برای شکستن این همه قفس شیشهای خفقانآور که از کودکی دورمان کشیدهاند و باید جایی در این نمایشنامه فرصت پروازی باشد برای ما که چه صبور و سر به زیر و بیصدا، سالهاست تن دادهایم به زندانی بودن ابدی.
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
پاسخحذفیک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
لعنت به این مرز بندیها
پاسخحذفبابا فیلسوف
پاسخحذفافلاطون!!
http://hozourenab.blogfa.com/post-76.aspx
پاسخحذفعالی بود. زندگی بشر به اندازه کافی محدود و کوتاه است. قوانین اونو محدودترش می کنن. آأم شاید با یه اشتباه کلن به گا بره. از آشناییتون خوشحالم در ضمن.
پاسخحذف