دیشب توی مهمونی شام دانشگاه که ارواح عمه جان چشم آبیشان به مناسبت مثلاً مهمی برگزار شده بود، داشتم همزمان با زر زدن با این و اون و سرخر تکون دادن در مقام یک شنوندهی خوب و فهمیده، با نیشی باز و گیلاس به دست، اندام زیبا و خوشمزهی میز غذا رو به چشم خریدار همانند مردی چشم ناپاک و هرزه چشمچرانی میکردم و حال مبسوطی میبردم، در ضمن با خودم فکر میکردم انصافاً این عملیات شنیع هیزگیری حتی در مورد غذا هم برای خودش عالم خوش و بامزهای داره که به ناحق ما نسوان رو ازش محروم کردن. در همین حین و بین چشمم به سیخهای چوبی مرغ برشتهی تند با سس سبزیجات معطر افتاد. عینهو گربهای که کمین کرده باشه واسه گنجشک سردیواربا خیز بلندی یه دونه از سیخها رو کش رفتم، دستم که به ضریح خورد شروع کردم از حالت کمانی و نیمخیزشده روی میز به حالت ایستاده برگشتن که تو هوا یهو ناغافل خفت شدم. "ببین کی اینجاس! بهبه چه خانوم زیبایی، دلم برات تنگ شده بود". ای داد بیداد! این آقای Kosenkun یونانی الاصل که اینجا و اینجا ازش گفته بودم یه جایی حدوداً طرفای صفحه 143 از کتاب سرنوشت من انگار اسمش حک شده که هی تو هر سوراخی جلوی روم ظاهر میشه، هر بار هم احساس رفاقت و قرابت و حلاوت بیشتری میکنه لامصب. این دفعه بوی ادکلنی که رو پوست گردنش زده بودو گرمای صورتشو نفسش رو حس میکردم از بس که سرشو آورده بود تو صورتم و حرف میزد. گفتم "والله دل من که تنگ نشده بود!"، عین اسب آبی دهن رو باز کرد و قاه قاه قاه خندید که "I Love your humour girl" یه مدتی طول کشید که این جناب خوش اسم رو از حول حوش سر و صورتم و حلقم دست به سر کنم بره... حالا به اون نشد بگم اما به شماها که میتونم بگم، تورو خدا، جون خان جونتون، مرگ من، شما رو به همهی صدو بیست و چهار هزار پیامبر و ائمهی اطهار و پنج تن آل عبا قسم، حواس سربه هواتون رو جمع کنید که هیچوقت مثه این آقای کسنکون ما اینقدر نیاید تو دک و دهن یه آدم غریبه وقت نطق کردن. عشق بازی که نمیکنین آخه عزیز من، اینقدر چیک تو چیک میشین با آدم.
آخه کارای خدا، اگه دقت کرده باشین و خیلی گنگ و گیج نباشین تو درک اطراف، دور و بر شما و خب طبیعتاً دورتا دور همهی آدمای دیگه یه حوزهی استحفاظی نامرئی وجود داره به اسم Personal Space که سالها پیش اگه اشتباه نکنم تو مجله تایم در موردش خونده بودم. هر کسی بسته به اینکه از کدوم شهر و دیار و با چه اندازه فشردگی فضاهای اجتماعی و شهری اومده باشه، یه شعاع خاصی از محیط فیزیکی اطرافش رو مختص خودش میدونه و این میشه که اگه کسی وقت یه مکالمهی ساده زیادی بیاد تو دایرهی امنت و بدفرم بچسبه به صورتت جوری که حس کنی یه جایی تو گوش و حلق و بینیت رفته کم کم، شاکی میشی، اضطراب میگیری، وحشی میشی، کلافگیت که بزنه بالا میخوای همونطور که مردک داره مزخرف میبافه خم بشی کفشتو از پای راستت در بیاری و با اون قسمت پهن کفش دوبامبی بکوبی تو صورتش. البته این شعاع نسبییه، مردمانی از هندوستان، چین، ژاپن و اصولاً کشورای با جمعیت سرسامآور که همهی عمر ناچار هستن از لولیدن در تن و بدن همدیگه و همونجوری رشد کردن، "پرسونال اسپیس"های کوچکتری نیاز دارن و برعکس آدمایی از مناطق وسیع کم جمعیت مثلاً همین استرالیای خودمون فضای بزرگتری از محیط دورشون رو برای حس امنیت احتیاج دارن. به این حریمهای اولیهی همدیگه که بتونیم احترام بذاریم شاید اگه خدا بخواد و بالغتر بشیم بتونیم دست برداریم از تجاوزهای بیسر و صدا اما مرگبارمون به حریمهای روحی و ذهنی و عاطفی آدمای بخت برگشتهای که از اقبال بد یه جایی همین گوشه کنارهای زندگی ما دارن نفس میکشن و روزگار میگذرونن .
هر وقت یاد اسم بامسمای این بابا میفتم خنده م می گیره.
پاسخحذفمتنفرم کسی موقع حرف زدن عادی کسی صورتش رو بیاره نزدیک و احیانا ترشحاتی هم از دهنش بپاشه تو صورتم. من تذکر می دم.
:)
پاسخحذفببخشید نیک ناز
می خواستم بدونم آیاعلامت فوق و امثال اون که بعضی ها به عنوان کامنت قرار میدن صرف جهت اینه که پست مذکور توسط اونها خونده شده؟
و اینکه عجب انگار همه رو برق میگیره شمارو Kosenkun