یک ساعت قبل از پرواز توی فرودگاه LA ایمیلم روچک کردم. نوشته بود که به هر حال میاد دنبالم. جواب ندادم دیگه. حوصلهی تکرار مکررات نداشتم. شاید هم اصلاً بهتر بود که میومد. نمیدونم، نمیدونستم. تمام طول اون پرواز چهارده ساعته رو سعی کردم به قضیه فکر نکنم، سعی کردم به روی خودم نیارم. سی و چهار روز بود که نبودم. زیاد حرف زده بودیم. تصمیم گرفته شده بود خیلی وقت بود. بهش گفته بودم وقتی برمیگردم دیگه نباید ببینیم همدیگه رو، دیگه باید رفته باشه، گفته بود که موافقه.
اومده بود. تمام راه تا خونه رو اون رانندگی کرد و من سکوت.
کلید انداختم درو باز کردم، چمدونم رو پشت سرم آورد تو. ورودی تمیز و مرتب بود، دونه برف کریستالی که جلوی در از سقف آویزون کرده بودم برق میزد. بوی خونه حالمو خوب میکرد، میکنه. با یه لبخند رفتم تو... یهو جا خوردم. لبخند کمرنگم هنوز شکل نگرفته، ماسید رو لبام. لمس شدم. همه چیز توی چند ثانیه خورد تو صورتم، تو ذوقم. خونه... خونه پُر بو د از جاهای خالی . یه تیکه اینجا، یه تیکه اونور. سنتورش نبود. بلندگوهای استریوش، کتاباش که روی بوفهی چوبی مشبک ولو بودن همیشه و هی میگفتم جمعشون کن تورو خدا... زیر سیگاریش، سیدیهای همیشه بهم ریختهش، گیتارش، کیبوردش، چمدون بزرگ گوشهی اتاق، ادکلنهای روی میزپاتختی که خودم دونه دونه براش خریده بودم تو هشت سال گذشته، جعبهی سفید ساعتش روی میزتوالت، یه دوجین کفش و جعبههاشون، نصف کمد لباسا، گنجهی حولهها، دمپاییهای رو فرشی زمستونیش، حتی جا مسواکی هم حالا دیگه فقط یه دونه مسواک باریک و نحیف تک و تنها توش داشت، مسواک من. ژل ژیلت وتیغ ریشتراشی کنار سینک دستشویی، ژل موهاش، شامپوهاش...یهو احساس کردم آخرین تصویری که از خونه داشتم نصف شده. من نصف شدم. اونم نصف شده بود. نشستم رو کاناپهی جلوی پنجره قدی. رفت تو آشپزخونه و وسط اون سکوت مرگبار کمرشکن وایساد چای درست کرد. زیاد طول نکشید، ماگ سفید چای رو با یه شکلات برام آورد، نشست رو یه صندلی میز ناهار خوری، سه رخ به من:
- خوش گذشت؟
- خستهم
- میدونم...کم کم رفع زحمت میکنم که بتونی استراحت کنی!
برخلاف عادتم چای داغو تا نصفه سر کشیدم، دستام لرزش خفیف داشت خودم میدیدم. با فندک زیپویی که کادوی تولد 23 سالگی بهش داده بودم، همون که زغالی رنگ بود، همون که روش اسم خودش حک شده بود و پشتش، اون پایین پایین خیلی ظریف اسم من، یه سیگار روشن کرد:
- خرید کردم. میوه و شیر و ماست و ...یخچال و فریزر پُره. همینطور کابینتها. تا یه مدت نباید لازم باشه بری خرید. برای پس فردا وقت گرفتم ماشینتو ببرم نمایندگیش، تعمیر سالیانه. تموم که شد میارم میذارم تو پارکینگ. تو این مدت اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. میرسونم خودمو.
پُکهای عمیق میزد به سیگار. عصبی بود. گفتم:
- به بابا وکالت دادم. تو هم بفرست ایران برای وکیلتون. تموم شه این بساط...
پاشد وایساد، رفت طرف بالکن. آسمون قرمز شده بود. التهاب دم غروب. اون تهته ها رو نگا میکرد :
- آره. میفرستم. دارم کاراشو میکنم باید اول بره سفارت تایید شه، برگرده، بعد میره ایران. بهت خبر میدم.
- خوبه. ممنون.
آروم طول پنجره رو راه میرفت و سیگار میکشید. دست چپش تو جیب شلوار جینش بود. هنوز داشت افق اون دور رو نگاه میکرد. خونه نیمه تاریک شده بود. قرص گُر گرفتهی خورشید آهسته و بی سرصدا جلوی چشممون رفت تو آب دریا. آسمون صاف بود و شفاف. مرغای دریایی گاهی دستهای رد میشدن از چند متری پنجره. بی اینکه بخوام، مسیرشون رو با چشمام دنبال میکردم. کشتی مسافری چند طبقهی تاسمانیا هم تازه از بندر فاصله گرفته بود. همهی چراغاش روشن بودن، انگار جشن بود رو عرشه. ریسهکشی و چراغونی داشت به نظرم اون شب، کسی چه میدونه اصلاً شاید یه عروسی بود، یه وصال عاشقانه با یه عالمه مهمون مست و رقصان و سرخوش که همگی با هم داشتن میرفتن وسط اقیانوس، کروز... حالت تهوع داشتم. دود سیگار اذیتم میکرد. هوا خیلی سنگین بود. انگار فهمید. با تمام قوا پُک آخر رو به ته سیگاری که حالا بین انگشت شست و اشاره گرفته بود، زد.
رفت پنجره رو تا نصفه باز کرد. باقی موندهی سرد شدهی چایی رو تا ته خوردم.
زمان سنگین میگذشت، فضا بُعد نداشت، امواج صوتی فریز شده بودن... چیزی نمیگفت، حرفی نمیزدم. نفس کشیدنهای نامنظممون تنها صدای گاه گاهِ تو فضا بود. داشتیم له میشدیم بابت همین سکوت لاجرمِ لاعلاج. صدای ترک خوردن استخونهامون رو هم انگار میشنیدم. تو این وضعیت صامت، وقتی که یهو شیههی ویراژ یه ماشین ازاون پایین میومد، حالم بهتر میشد.
- اگه کاری باهام نداری...دیگه برم. مامان اینا شام منتظرن.
- نه ... ندارم. کاری ندارم.
خم شد طرفم سویچ و کیف پول و موبایلشو از رو میز جلوی من برداشت، گونهی راستمو بوسید، بوی سیگار و ادکلن میداد نفسش. بی اینکه نگام کنه، پشتشو کرد و رفت سمت در...با صدای گرفته گفت : خیلی مواظب خودت باش دخ...
بغضش نذاشت تموم کنه جملهرو. داشتم به این فکر میکردم که چرا من بغض ندارم، به اینکه از سی و چهار روز پیش تا همین الان که رفت چشم تو چشم نشدیم، نذاشتیم نگاهمون با هم تماس پیدا کنه... داشتم به قطرهی اشکی که وقت خم شدنش رو شیشهای میز افتاد و الان تو ته موندهی نور غروب برق میزد نگاه میکردم... پس واسه همین بود آخرین لحظه هم نگام نکرد و همش رو به دریا وایساده بود... به ترکیب بوی سیگار و ادکلن فکر میکردم ...که یهو طنین صدای بسته شدن در پیچید تو خونه، افکارمو پاره کرد... موج اون صدا عین یه زلزلهی مهیب، همهی دیوارا و سقف خونه رو آوار کرد رو سرم.
مثه وقتی که هواپیما اوج میگیره گوشام گرفتن. لبام داغ شدن.
تاریک بود. من موندم و یه خونهی نیمه خالی تو یه شهر درندشت، پُر از آدمای غریبه. یه جایی از یه سرزمین بزرگ بیسر وته وسط آبهای بیرحم و بیانتهای دریا. هزاران کیلومتر، هزاران اشک، هزاران لحظه، هزاران نفس فاصله از اولین آدمی که برام آشنای قدیمی باشه و بخواد سفت و بیمنت بغلم کنه.
خودمو دیدم. رو زمین نشسته بودم. نفهمیدم کی از رو مبل اومده بودم این پایین. رنگم گچی بود انگار. مثه آخرین بازماندهی یه فاجعه بودم که بهت زده وسط ویرانههای شهر خاکستری کنار اجساد عزیزانش نشسته و به خرابه ها خیره شده. باد میومد انگار. آره تو خونهم داشت باد میومد. دستامو پاهامو زانوهامو صورتمو هیچ کدومو حس نمیکردم. بودم، اما دست و پا بریده و فلج. هیچ صدایی نمیومد، نه...من چیزی نمیشنیدم. خورشید کو؟ دریا؟ دیوار سفیدی که نقاشیم روشه؟ آسمون شب چی؟ ماه؟ هیچی نبود. من چیزی نمیدیدم. شروع کردم به لرزیدن. ترس غریبی که تا به حال تجربه نکرده بودم پیچید تو تنم تو جونم. قلبم داشت دیوانهوار خودشو میکوبید به قفسه سینهم به پشتم. نفسم تو میرفت اما بالا نمیومد. مچاله شدم تو خودم. یه پتوی قرمز اونجا بود، کشیدم دورم. لرز داشتم و عرق سرد میچکید از شقیقههام. چرا اینقدر وسط تابستون هوا سرد شده؟ نکنه من مُردم؟ نه نه تابستون نه، الان بهاره...بهاره؟ یادم نمیاد....لعنتی چه فصلیه؟
چشمامو باز کردم، ساعت 2:20 شب بود. پتو خیس بود از عرق سرد. هنوز میلرزیدم. اینبار دندونام وحشیانه میکوبیدن به هم انگار میخواستن زبونمو قطع کنن... رینگ رینگ، تلفن خونه داشت زنگ میزد. نمیفهمیدم چیه که داره صدا میده، مگه تو آوار و خرابههای یه خونهی ویران شده تلفن وصل میمونه همچنان؟
شششش...یه نفر داره حرف میزنه . یه مرد. صداش آشناس. اوه حالا فهمیدم داره پیغام میذاره:
- امشب تمام راه رو گریه کردم دختر...امشب...
دیگه نمیشنیدم. دیگه نشنیدم. فردا و پس فردای اون شب رو هم پتو پیچ با تب و لرز و درد، بی اینکه چیزی بخورم و زنگ تلفنی رو جواب بدم و کسی ازم خبری داشته باشه، همونجا روی زمین نشسته بودم و فقط بالا اومدن، پایین رفتنهای خورشید رو نگاه میکردم . از روز سوم اشکام یادشون اومد که ببارن، اینقدر باریدن که بیناییم برای چند روز کم شده بود. صبح روز چهارم، روی فرش و پتوی دورم پُر از دسته موهای بلند سفید بود...وحشت کردم... خودمو رسوندم به آینه...وای...این من بودم... مثه کسایی که شیمی درمانی کرده باشن، موهام سفید شده بودن و...
من، اینجا، تک و تنها، برای جوون مرگ شدن یک عشق، سوم و هفتم و چهلم گرفتم.
امشب درست دو سال از اون شب میگذره و من هنوز زندهم.
اومده بود. تمام راه تا خونه رو اون رانندگی کرد و من سکوت.
کلید انداختم درو باز کردم، چمدونم رو پشت سرم آورد تو. ورودی تمیز و مرتب بود، دونه برف کریستالی که جلوی در از سقف آویزون کرده بودم برق میزد. بوی خونه حالمو خوب میکرد، میکنه. با یه لبخند رفتم تو... یهو جا خوردم. لبخند کمرنگم هنوز شکل نگرفته، ماسید رو لبام. لمس شدم. همه چیز توی چند ثانیه خورد تو صورتم، تو ذوقم. خونه... خونه پُر بو د از جاهای خالی . یه تیکه اینجا، یه تیکه اونور. سنتورش نبود. بلندگوهای استریوش، کتاباش که روی بوفهی چوبی مشبک ولو بودن همیشه و هی میگفتم جمعشون کن تورو خدا... زیر سیگاریش، سیدیهای همیشه بهم ریختهش، گیتارش، کیبوردش، چمدون بزرگ گوشهی اتاق، ادکلنهای روی میزپاتختی که خودم دونه دونه براش خریده بودم تو هشت سال گذشته، جعبهی سفید ساعتش روی میزتوالت، یه دوجین کفش و جعبههاشون، نصف کمد لباسا، گنجهی حولهها، دمپاییهای رو فرشی زمستونیش، حتی جا مسواکی هم حالا دیگه فقط یه دونه مسواک باریک و نحیف تک و تنها توش داشت، مسواک من. ژل ژیلت وتیغ ریشتراشی کنار سینک دستشویی، ژل موهاش، شامپوهاش...یهو احساس کردم آخرین تصویری که از خونه داشتم نصف شده. من نصف شدم. اونم نصف شده بود. نشستم رو کاناپهی جلوی پنجره قدی. رفت تو آشپزخونه و وسط اون سکوت مرگبار کمرشکن وایساد چای درست کرد. زیاد طول نکشید، ماگ سفید چای رو با یه شکلات برام آورد، نشست رو یه صندلی میز ناهار خوری، سه رخ به من:
- خوش گذشت؟
- خستهم
- میدونم...کم کم رفع زحمت میکنم که بتونی استراحت کنی!
برخلاف عادتم چای داغو تا نصفه سر کشیدم، دستام لرزش خفیف داشت خودم میدیدم. با فندک زیپویی که کادوی تولد 23 سالگی بهش داده بودم، همون که زغالی رنگ بود، همون که روش اسم خودش حک شده بود و پشتش، اون پایین پایین خیلی ظریف اسم من، یه سیگار روشن کرد:
- خرید کردم. میوه و شیر و ماست و ...یخچال و فریزر پُره. همینطور کابینتها. تا یه مدت نباید لازم باشه بری خرید. برای پس فردا وقت گرفتم ماشینتو ببرم نمایندگیش، تعمیر سالیانه. تموم که شد میارم میذارم تو پارکینگ. تو این مدت اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. میرسونم خودمو.
پُکهای عمیق میزد به سیگار. عصبی بود. گفتم:
- به بابا وکالت دادم. تو هم بفرست ایران برای وکیلتون. تموم شه این بساط...
پاشد وایساد، رفت طرف بالکن. آسمون قرمز شده بود. التهاب دم غروب. اون تهته ها رو نگا میکرد :
- آره. میفرستم. دارم کاراشو میکنم باید اول بره سفارت تایید شه، برگرده، بعد میره ایران. بهت خبر میدم.
- خوبه. ممنون.
آروم طول پنجره رو راه میرفت و سیگار میکشید. دست چپش تو جیب شلوار جینش بود. هنوز داشت افق اون دور رو نگاه میکرد. خونه نیمه تاریک شده بود. قرص گُر گرفتهی خورشید آهسته و بی سرصدا جلوی چشممون رفت تو آب دریا. آسمون صاف بود و شفاف. مرغای دریایی گاهی دستهای رد میشدن از چند متری پنجره. بی اینکه بخوام، مسیرشون رو با چشمام دنبال میکردم. کشتی مسافری چند طبقهی تاسمانیا هم تازه از بندر فاصله گرفته بود. همهی چراغاش روشن بودن، انگار جشن بود رو عرشه. ریسهکشی و چراغونی داشت به نظرم اون شب، کسی چه میدونه اصلاً شاید یه عروسی بود، یه وصال عاشقانه با یه عالمه مهمون مست و رقصان و سرخوش که همگی با هم داشتن میرفتن وسط اقیانوس، کروز... حالت تهوع داشتم. دود سیگار اذیتم میکرد. هوا خیلی سنگین بود. انگار فهمید. با تمام قوا پُک آخر رو به ته سیگاری که حالا بین انگشت شست و اشاره گرفته بود، زد.
رفت پنجره رو تا نصفه باز کرد. باقی موندهی سرد شدهی چایی رو تا ته خوردم.
زمان سنگین میگذشت، فضا بُعد نداشت، امواج صوتی فریز شده بودن... چیزی نمیگفت، حرفی نمیزدم. نفس کشیدنهای نامنظممون تنها صدای گاه گاهِ تو فضا بود. داشتیم له میشدیم بابت همین سکوت لاجرمِ لاعلاج. صدای ترک خوردن استخونهامون رو هم انگار میشنیدم. تو این وضعیت صامت، وقتی که یهو شیههی ویراژ یه ماشین ازاون پایین میومد، حالم بهتر میشد.
- اگه کاری باهام نداری...دیگه برم. مامان اینا شام منتظرن.
- نه ... ندارم. کاری ندارم.
خم شد طرفم سویچ و کیف پول و موبایلشو از رو میز جلوی من برداشت، گونهی راستمو بوسید، بوی سیگار و ادکلن میداد نفسش. بی اینکه نگام کنه، پشتشو کرد و رفت سمت در...با صدای گرفته گفت : خیلی مواظب خودت باش دخ...
بغضش نذاشت تموم کنه جملهرو. داشتم به این فکر میکردم که چرا من بغض ندارم، به اینکه از سی و چهار روز پیش تا همین الان که رفت چشم تو چشم نشدیم، نذاشتیم نگاهمون با هم تماس پیدا کنه... داشتم به قطرهی اشکی که وقت خم شدنش رو شیشهای میز افتاد و الان تو ته موندهی نور غروب برق میزد نگاه میکردم... پس واسه همین بود آخرین لحظه هم نگام نکرد و همش رو به دریا وایساده بود... به ترکیب بوی سیگار و ادکلن فکر میکردم ...که یهو طنین صدای بسته شدن در پیچید تو خونه، افکارمو پاره کرد... موج اون صدا عین یه زلزلهی مهیب، همهی دیوارا و سقف خونه رو آوار کرد رو سرم.
مثه وقتی که هواپیما اوج میگیره گوشام گرفتن. لبام داغ شدن.
تاریک بود. من موندم و یه خونهی نیمه خالی تو یه شهر درندشت، پُر از آدمای غریبه. یه جایی از یه سرزمین بزرگ بیسر وته وسط آبهای بیرحم و بیانتهای دریا. هزاران کیلومتر، هزاران اشک، هزاران لحظه، هزاران نفس فاصله از اولین آدمی که برام آشنای قدیمی باشه و بخواد سفت و بیمنت بغلم کنه.
خودمو دیدم. رو زمین نشسته بودم. نفهمیدم کی از رو مبل اومده بودم این پایین. رنگم گچی بود انگار. مثه آخرین بازماندهی یه فاجعه بودم که بهت زده وسط ویرانههای شهر خاکستری کنار اجساد عزیزانش نشسته و به خرابه ها خیره شده. باد میومد انگار. آره تو خونهم داشت باد میومد. دستامو پاهامو زانوهامو صورتمو هیچ کدومو حس نمیکردم. بودم، اما دست و پا بریده و فلج. هیچ صدایی نمیومد، نه...من چیزی نمیشنیدم. خورشید کو؟ دریا؟ دیوار سفیدی که نقاشیم روشه؟ آسمون شب چی؟ ماه؟ هیچی نبود. من چیزی نمیدیدم. شروع کردم به لرزیدن. ترس غریبی که تا به حال تجربه نکرده بودم پیچید تو تنم تو جونم. قلبم داشت دیوانهوار خودشو میکوبید به قفسه سینهم به پشتم. نفسم تو میرفت اما بالا نمیومد. مچاله شدم تو خودم. یه پتوی قرمز اونجا بود، کشیدم دورم. لرز داشتم و عرق سرد میچکید از شقیقههام. چرا اینقدر وسط تابستون هوا سرد شده؟ نکنه من مُردم؟ نه نه تابستون نه، الان بهاره...بهاره؟ یادم نمیاد....لعنتی چه فصلیه؟
چشمامو باز کردم، ساعت 2:20 شب بود. پتو خیس بود از عرق سرد. هنوز میلرزیدم. اینبار دندونام وحشیانه میکوبیدن به هم انگار میخواستن زبونمو قطع کنن... رینگ رینگ، تلفن خونه داشت زنگ میزد. نمیفهمیدم چیه که داره صدا میده، مگه تو آوار و خرابههای یه خونهی ویران شده تلفن وصل میمونه همچنان؟
شششش...یه نفر داره حرف میزنه . یه مرد. صداش آشناس. اوه حالا فهمیدم داره پیغام میذاره:
- امشب تمام راه رو گریه کردم دختر...امشب...
دیگه نمیشنیدم. دیگه نشنیدم. فردا و پس فردای اون شب رو هم پتو پیچ با تب و لرز و درد، بی اینکه چیزی بخورم و زنگ تلفنی رو جواب بدم و کسی ازم خبری داشته باشه، همونجا روی زمین نشسته بودم و فقط بالا اومدن، پایین رفتنهای خورشید رو نگاه میکردم . از روز سوم اشکام یادشون اومد که ببارن، اینقدر باریدن که بیناییم برای چند روز کم شده بود. صبح روز چهارم، روی فرش و پتوی دورم پُر از دسته موهای بلند سفید بود...وحشت کردم... خودمو رسوندم به آینه...وای...این من بودم... مثه کسایی که شیمی درمانی کرده باشن، موهام سفید شده بودن و...
من، اینجا، تک و تنها، برای جوون مرگ شدن یک عشق، سوم و هفتم و چهلم گرفتم.
امشب درست دو سال از اون شب میگذره و من هنوز زندهم.
لعنت...
پاسخحذفاین روزها میگذرد این روزهای تکرار نداشتن ها...
پاسخحذفعشق از یاد آدم نمی ره
پاسخحذفممکنه که بتونی کمرنگش کنی ولی در یاد تک تک سلولهای بدن می مونه
بوی سیگار
بوی ادکلن
بوی بارون
بوی تنش
بوی گلها
خطهای روی دستهاش و اثر انگشتاش
چشمهاش
رد دستش روی تنت
...
همه و همه در یک زمان مشابه از سلول سلول بدنت می زنه بیرون و فریاد می زنن اسمشو
تو خیلی قوی هستی و من بهت حسودیم می شه
من نمی تونم
من نمی تونم با سلولهایم کنار بیایم
متاسفم برای تمام عشق هایی که رفتن
پاسخحذفمن از اون روز همیشه سردمه
چقدر خوب مي توني عمق احساست رو بيان كني.
پاسخحذفمتاسفم براي تمام عشق هاي جوون مرگ شده!
همین که هنوز سرپا هستی خودش خیلیه
پاسخحذفخاطره این عشق جوون مرگ شده حالا حالاها رهات نمکنه
مثل یک زخم کهنه بر قلبت می مونه حتی اگر این زخم خوب هم بشه هر وقت که یادش بیافتی جاش درد می گیره
کاش میتونستم مثل تو بنویسم
پاسخحذفخوش بحالت
نوشتن سبک تر نمیکنه؟
کاش میشد مثل تو بنویسم شاید آرومتر میشدم
پاسخحذفآروم میشی؟
اول آدم حسابی شخم میخورهوقت بالا آوردن خاطرات و تبدیلشون به کلمات، حسابی که خط خطی و زخمی و خاکی و خونی شدی، عین یه آدم از جنگ برگشته میمونی که یه قسمتی از جونشو زندگیشو تو میدون جنگ زمین گذاشته و برگشته...آره سبک تر میشی...آروم هم....به گمانم میشی...
پاسخحذفنمی دونم داستان ِ خودت بود یا هر کس ِ دیگه ... ولی ذره درش رو با گوشت و پوستم حس کردم... یه جاهایی نفسم بند اومد .... درد از لابلای ی کلمه ها بیرون می زد ... چقدر درد .... نفسم برید...
پاسخحذفهیچی نمی گم
پاسخحذفزیبا و دردناک
پاسخحذفپر از لحظه هایی که زمان می ایستد و قلبت را می فشارد و تو بی هوا یک نفس عمیق می کشی که یک آهِ با درد خودش را به رخ می کشد...
نبودم، تجربه نکردم، ندیدم، اما با پا به پای احساست گریستم.... گویی که بودم.....
پاسخحذفبارها خوندمش وهر بار بیش تر دلم فشرده شد از دردی که از لابه لای کلمه ها بیرون زد...صدای پر از بغضش...تب و لرز و دلی که به این سادگی ها دیگه گرم نخواهد شد به عشقی...نگاه کردن و ویرونه های بنای باشکوهی که یه روزی با عشق ساختیش...دسته ی موهای سفید...خوب می فهمم
پاسخحذفمن حتی تعداد زیادی از موهای تنم هم سفید شد!
پاسخحذفچرا آخه ؟ اين همه رنج ...
پاسخحذفميشه برامون توضيح بدي؟
تا آخرش فکر کردم داستانه .نه واقعیته.
پاسخحذفشخم خوردن رو خوب اومدی من هم یه بار شخم خوردم اونم تو اعتقاداتم. ترسیدم .ترسیدم از تنهایی و تنها گذاشتنم
نه قصه نبود. خود خود واقعیت بود. عریان و لخت.
پاسخحذفجدي اين همه عذاب كشيدن و عذاب دادن دليلش چي بود؟!
پاسخحذفاحتمالا دليلش خصوصيه.ولي خيلي برام سوال شده. وقتي داشتم نوشته تو مي خوندم درباره ي اشك اون و زجر كشيدن خودت همه ش منتظر بودم بگي پشيمون شدي گفتي برگرده