امروز ساعت حدود 3 بود که حس کردم وجودم یه کم آرامش می طلبه.نمیدونستم دقیقا چی ،چه جوری  یا از چه جنسی.یهو از سر میز کارم پاشدم .پله های چهار طبقه رو نفهمیدم ظرف چند دقیقه رفتم پایین.وقتی حواسم به زمانِ حال برگشت که وسط  چمن های سبزو خوش بوی جلوی دانشکده وایساده بودم.زیر سایۀ یه درخت خیلی خیلی هیکلی  ولو شدم رو چمن.

به قولِ سهراب در گلستانه چه بوی علفی می آمد
.
آسمون عین دلِ خودم پاک  بود و آبی البته با یه چند تا تیکه ابر پنبه ای سفید .دلم خواست این ولو شدن رو در حد مبسوط ادامه بدم این بود که بی درنگ افقی شدم.تختِ تخت.
یه خورده آسمونو نگاه کردم ،یه خورده برگای بالا سرمو، به اندازه چند تا پلک زدن هم  زنبور عسلی رو دیدم که انگار با یه سطل پر از شهد گل  امتداد نگاهم رو  رد کرد . هم زمان یه چیزی خیلی نرم و لطیف پوست بازوها و پاهام رو که عاری بودن از هر نوع پوششی ،دست کشید ورفت.یه هوای خنک بود انگار که از اون ورا رد شد.گوشه لباسشم به قسمتهای برهنه بدن من گرفت.هر چی بود خیلی مطبوع بود.یه لبخند کوچیکِ بی هوا نشست رولبم.
یه پروانه کوچولویِ سفید هم به سبک و سیاق همه هم جنس هاش ،عین این آدمای مست تلو تلو خوران اومد از وسط صحنه رد شد و رفت.کجا؟نمیدونستم.نمیدونم.اما هر جا می رفت شنگول بود و با انگیزه.

چشمامو بستم.سکوت.
سکوت.
بازم سکوت.....ززززززززززززوزوزوزوزووو....فکر کنم یه زنبور دیگه رد شد...سکوت.
صدای خندۀ قشنگی که صد البته دخترونه هم بود از یه کم اونور تر اومد.ادامه پیدا کرد.هر چی بود صدای خوشحالی بود.
باید میرفتم.وقتی پا شدم راه بیوفتم دیدم یه دختر خوش برو رو با شلوارک بسیار کوتاه و یه تاپ خوابیده تو بغل ِ یه شازده با لباسهای مشابه.روی فرش چمن همدیگه رو می بو سیدن و بی پروای بی پروا ، مستِ مست (درست مثل همون پروانه هِ)بی خیال دنیای دورو بر شادمانی میکردن.از همون شادمانی های بی سبب که برای ما انگار سالهاست که خیالِ دوری بیش نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر