وقتی خیلی دلگیر میشم و انگار هیچ تعلقی به این دنیا و آدماش ندارم ، نا خودآگاه صدای خودمو می شنوم که میخونه:

از چه دلتنگ شدی ...دل خوشیها کم نیست...مثلا این خورشید...

بعد با خودم میگم "دلخوشی...دلخوشی" گاهی عجیب واژۀ نا مانوسی میشه.حتی برایِ منی که این جا یاد گرفتم با یه دونه قهوۀ داغی که هر روز صبح سر کار با کلی دقت و وسواس توی Mug ِ مورد علاقه م درست می کنم برای لحظاتی احساسِ خوشبختی کنم .آره یاد گرفتم با تمام وجود لذت ببرم از طعم ِ تلخ قهوۀ بدون شکرم که در اولین ساعاتِ صبح گرمم میکنه و بیدار...بعد میون هر نوشیدنی یه نگاه به دخترِ چشم و ابرو مشکی ای که سبد سیب سرخ حوا تو دستاش داره می کنم و یه ته لبخند تو نگاه و چهره خودم حس می کنم....اینا رو گفتم که یادم باشه بلدم با دم ِ دستی ترین لذت های لحظه ای دل خوش باشم ...اما نمیدونم چه کوفتیه که بعضی وقتا دیگه هیچیه هیچی نمیتونه تفسیر دلخوشی باشه ....انگار دنیا خیلی تنگ میشه و آدما رو اعصاب هم دیگه میرن ولی هی همدیگه رو تحمل میکنن و من همۀ این تحمل های اجباری رو مشاهده می کنم و دلم میگیره. مثل اینکه هیچکس اونجایی نیست که میخواد باشه ،هیچ کس اون کاریو نمی کنه که دلش میخواد بکنه.با این وجود همه یه تعداد مشخصی ماسک تو کشوهای اتاقشون دارن که با اونا روز رو به شب و امروز رو به فردا میرسونن. ماسکِ خوشحال ، صورتکهای مهربون، راضی ، بی تفاوت ،......و این یه ویژگیه ناخواسته اما همیشگیه من بوده که چشمام عین اشعه ایکس زیر ماسک آدمها رو با وضوح نسبتآ بالایی میبینه ، اگر هم لازم باشه تو تاریکیه مطلق عینِهو اشعه مادون قرمز،تصویرِ واضحی از حس و حالهای آدما رو نظاره میکنه. اینه که گاهی از خودم می پرسم :

آیا واقعا "این خورشید" هنوز هم برای کسی عامل دلخوشیه؟آیا واقعا دلخوشیها کم نیست؟" کدامین پل در کجای جهان شکسته است که هیچکس به خانه اش نمیرسد؟"


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر