روی ریل نشستم و به زندگی فکر کردم، از گذشته تا امروز...از امروز تا فردا... که تو رو داره. همون فردا هایی که ما رو دارن. حتی وحشتِ عبور یک قطار وحشی هم  که صدای سوتش از دور، نعره زنان هوا رو می پیمود و به من می رسید، و هیبتِ حرکتش، ریل رو زیر تنم به لرزه در می آورد، لحظه ای  مانع ِ رویاپردازی ِ من، از ما نشد.همچنان نشستم و به فردا فکر کردم.
نیمۀ دوست داشتنی من، تو موندنی باش، تو برافراشته باش، تو بیا...بیا تا باقیِ جوونی ...بیا تا پوست به استخونِ...تو دستهای مهربون ت رو چفت کن به دستای سردِ من. تو بلندم کن از روی ریل، تا نیومده اون قطارِ سرکشِ ویران گر...


*عکس از خودم