برای تو می نویسم، از این سوی آبهای بزرگ.
دیواری بین من و توست به قطر 16 هزار کیلومتر. اما ببین چه راحت و بی سرو صدا رفت و آمد می کنم بین خودم و خودت. ببین چه بی وقفه به دل و روح ت سر میزنم و می بوسم ت. وقت خواب، وقت بیداری.
ببین که لحن گرفتۀ صدایم، صدای تو را هم گرفته می کند و لرزان. حادثۀ عزیزِ زندگیِ من، ازدحام احساسات خوب را تو هم می بینی؟ تو هم حس می کنی؟ حجم وسعت گرفتۀ جانم را تماشا کن. راست گفتی، انگار به عاشق شدن نزدیک ام، نزدیک ی، نزدیک ایم. چه اتفاقی از این بهتر...نمی خواهی که دلِ جسور و پر تلاطمِ این روزهایم را که در هوای خانۀ تو پرسه میزند، تنبیه کنم و به دیوار ببندم تا کمتر به آن طرف ها سر بکشد و بلکه عاشق نشود...می خواهی؟ این قدر دوست ت دارم و اینقدر این علاقه خالی از خودخواهی ست که خواستِ تو بالاترین الویت است برای دلِ بی تابِ من. دلم تو را می خواهد، تو را خوشحال و آرام می خواهد، دلم تو را راضی و دلت را خوش طرب می خواهد. این "توخواهی" را از هر"دیگر خواهی"ِ تصنعیِ آدم ها و"خویشتن خواهی" های ذاتی، برتر میدانم. در نوعِ ارتباط وجودم با وجودت قداستی شفاف می بینم که برایم عزیز است و تازه. به همان تازگی ای که بوی علف و گرد گُل صبحگاهی به روزگار آدم می بخشند، همان که در کوره راهی دنج و دو نفره از ارتفاعات جنگلیِ مازندران می شود لمس کرد و به ادراک رسید.


اما آن کجا و این کجا....آنچه در آن جنگلها می گذرد، خرده موسیقی ست برای لحظاتی سرشار شدن، پایت را که به شهر بگذاری اثر مستی اش می رود و کسالت خماری با حسرتی گنگ فرا می گیردت. تمام! تا شاید بار دیگری که گذارت به آن منطقۀ مرموز و سحرآمیز بیفتد و دوباره به اوج ببردت...اما چه ماندنی به نظر می آید این حسِ خوبِ با هم بودنمان. میتواند همیشه مطربی کند در خلوت مان بی وقفه، مست اما هوشیار تر از همیشه سرپا نگه مان دارد. ببین چه سرخوش می رقصم برایت و مستانه می چرخم از شوق بودن مان. نگاهم کن. در این وسعت دشت، شبانه در محضر ماه ملتهب، به شکرانۀ یکی شدن مان پایکوبی می کنم و دست افشانی....

* عکس از خودم



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر