کمدی-درام ِ زندگی


اپیزود اول:

زندگی این است که درنقطۀ A از زمان و مکان، جیغی بزنیم و به دنیای بودن و زندگان پرتاب شویم. چشم ها را به عادت مرسوم آدمیان، روزها باز می کنیم و در تاریکی شبها می بندیم. اسمش خوابیدن است. به آوا و اصوات نا مفهومی که بزرگ تر ها با دهان و لبهایشان می سازند و به هم می گویند، گوش می دهیم. از ما می خواهند که خوب گوش کنیم، توجه مان را جلب می کنند. باید یاد بگیریم همان اصواتی که کلمات و جملات را می سازند و تکرارشان کنیم. می گویند بگو. می گوییم. اینطور بگو. همانطور می گوییم. می گویند این خوب است گفتنش، قبول می کنیم. گفتن آن بد است، می پذیریم. همه را خط به خط، عینا در کتابِ قانون ذهن مان یادداشت برداری می کنیم. از آن یادداشتها باید رونویسی کنیم، مشق می کنیم تا به خوبی حک شوند. خوب، بد، باید، نباید، زشت، زیبا.
حالا دیگر پروسۀ دست آموز شدن به روال مطلوبی رسیده است. چون حرف می زنیم به همان زبان که یادمان دادند. راه می رویم، می نشینیم، می خندیم، گریه می کنیم، همگی را دقیقا همانطور که تمرین مان داده اند انجام می دهیم. هرچه نزدیک تر رفتار کنیم به آنچه آنها که قبل از ما به این دنیای "بودن" پرتاب شده اند می خواهند، بیشتر جایزه می گیریم، تشویق می شویم، بوسیده می شویم و مهربانی می بینیم.
اگر مطابقت رفتاری با خواستۀ آنها کم باشد، خبری از پاداش نیست. بعضی ها که تنبیه هم می کنند و توبیخ. پس همۀ شرایط موجود تائید می کند که بهتر است به آن کتاب قانون و نوشته های اش که در ذهن و روحت کاشته شده به خوبی عمل کنی. برای خودت بهتر است. تجربۀ پنج- شش سال زندگی می گوید جایزه بهتر از تنبیه است. مهربانی آنها خوشایند تر از خشم و قهرشان است.
دیگر تا اندازۀ خوبی دست آموز شده ای و از زندگی، بازی را بلدی و راضی نگه داشتنِ تربیت کنندگان ات را. شاد هستی از بودنِ روزمره و هم بازی بودن با آنها که هم زمان با هم به اینجا به عمقِ وادیِ "بودن" پرتاب شده اید. گاهی زیر آبی می روی و روش هایی را ابداع می کنی برای اینکه از قوانین کتاب تخطی کنی اما هم چنان مربیان خانگی ات را راضی نگه داری. دروغ را و پنهان کاری کشف کرده ای بی آنکه حتی اسمش را بدانی. انگار گاهی به درد بخور است. مطمئن نیستی. اما وجدان را هنوز نمی شناسی، پس عذاب وجدانی در کار نیست.
 تا اینجا نقطۀ B یا C وجود ندارد. اصلا امتداد زمان و واژۀ آینده بی معنا ست. هر از گاهی شمع هایی روشن می کنند بر روی کیک ای و حضورت را در نقطۀ A جشن می گیرند. خودت هم نمی دانی چرا، اما اسمش تولد است اینطور می گویند.هدیه می گیری به مناسبت اینکه چنین روزی جیغ بلندی کشیدی و سرخپوست وار به این دنیا آمدی. می گویند خوب است، پس حتما خوب است دیگر. تو هم شادمانی می کنی، از نوعِ بی سبب اش!


ادامه دارد...

۱ نظر:

  1. این فرایند شرطی شدن و شرطی کردن رو چقدر خوب نوشتی. اما این کار از یه دید، شاید تنها راه آموختن فرهنگه. فرهنگ پایه یاد داده می شه، بعد خود فرد باید انتقادی باهاش برخورد کنه.
    یه نویسنده ی فرانسوی گفته اگه پدر و مادرای ما می دونستن که گاهی یه صحنه ی فیلم می تونه سرنوشت یه نفرو تغییر بده، هیچ وقت انقدر رو دیدشون تعصب به خرج نمی دادن.
    سلاح تفاوت و انتقاد.

    پاسخحذف