اپیزود دوم:
یکی از همین روزهایی که بی وقفه و بی تاخیر می آیند و می روند، صداهایی می شنوی، پراکنده. روزنه هایی ایجاد شده اند درخلاءِ ذهنت و صدا هم انگار ازدریچۀ همان ها به داخل می آید. صدا می پیچد درحبابی از جنسِ خوردن و خوابیدن و خالی کردن و بازی کردن و عمل به دستورات کتاب قانون که دورتا دورت را از بدو آمدن به دنیا گرفته است. آنچه میشنوی جدید است اما واضح نیست، گنگ است و مبهم. صدا نه مردانه است، نه زنانه نه حتی کودکانه. دائمی هم نیست. اوایل دیر به دیر می شنوی و جدیاش نمی گیری. روزهای بیشتری که می گذرند صداها واضح تر می شوند ودفعات وقوع بیشتری دارند. "من!". "کاش بشه مدرسه نرم". " اَه این یارو چقدر حرف میزنه، کاش زودتر خفه شه". " اوف، چه دختر خوشگلی". " اصلا چرا باید این کارو بکنم؟ نمیخوام خب...". "وایــــــــــــــــــــی بازم مشق.از این معلمِ متنفرم". " من به اندازۀ کافی خوب نیستم". " خوش به حالش، کاش منم قدم بلند بود". "من چه جوری به دنیا اومدم؟". "دلم بستنی می خواد". "کاش بشه برم دوچرخه سواری با دوستام"... این انبوه کلمات و تصاویر و صداها به زبانی که آموختهایم از جایی میآیند، مقیم می شوند و به مانند قارچ رشد و نمو می کنند. نفوذ می کنند در محیطِ مرطوب و مرموز و تاریک ِ دهلیزهای ناشناختۀ ذهن تو در تویِمان. و فرا می گیرند، فرا گرفتنی!
همراه با صداهایی که می شنوی، در منطقهای حول و حوشِ شکم، کمی پشت ماهیچه های دیافراگم، یحتمل به طرف قفسۀ سینه، شاید نزدیک قلب و ریه ها، درامتداد نخاع و ستون فقرات اما به شکل کُروی یا استوانهای، وجود چیزی، فضایی را حس می کنی. مثل حفره ای که ناشناخته باشد و نا دیدنی اما حساش می کنی. گاهی خالیِ خالی می شود از چیزهایی که نمی دانی چیستاند. انگار دیوارههای آن منطقه به هم می چسبند، کم حس می شوند و به ناگه همۀ خوشحالی کردنها برایت بی معنی می شود. کرخت می شوی و بی انرژی. همه رنگی به نظرت سیاه وسفید میاید. می پرسند: "چه شده؟ چرا سرحال نیستی؟". می گویی: "دلم گرفته". آخرقبلا شنیده بودی ترکیب این دو واژه را که آدمها در شرایط مشابه به کار میبرند. پس حتما توصیف مناسبیست برای این حالت. باور می کنی که " دلت گرفته است".و دلت می گیرد دیربه دیر، زود به زود، به فراخور دوران و شرایط ات.
وقت هایی دیگر هست که آن ناحیه به یک تشت لباس شویی یا حتی خود خودِ ماشینِ پر قدرت لباسشویی تبدیل می شود و با تقریب خوبی به همان شدت، حس چرخش و شتاب و سرعت و اینرسیي مکانیکی می کنی در انرژی ها یا حسها یا اصلا خودمانی تر بگوییم، همان "چیز" های ناشناخته ای که در فضای مرموز شکم داری."دل شوره" است اسمش.
در حالتی دیگر باز هم در همان ناحیۀ سِحرآمیزشکمی، قلبی، ریوی که خود مختار هم هست، حالت خواهش شدید، بی قراری و بی تابی حس می کنی. برای چیزی یا کسی یا جایی. اسمش را می گذاری "دلتنگی". موسیقی های آرام با تِم غمگین گوش می دهی. شعر می خوانی " دل تنگی های آدمی را باد ترانه می خواند..." زمزمه میکنی. نقاشی می کنی، کتاب می خوانی، کارهای انفرادی می کنی که به خلوت و سکوت احتیاج دارند. حتی نمی دانی "چرا". ولی دلتنگ هستی.
نوجوان می شوی. می گویند سرکش هستی و "دل گنده". روزها می گذرند جوان می شوی بی آنکه بدانی دقیقا از کی و چگونه لقب جوان بر شانه هایت گذاشته شد. اما می گویند جوان هستی و" دلِ" نترس داری. "دل قوی" هستی. "دل خوش". دقیقا نمی دانی اینها که می گویند چیست اما وقتی همه می گویند و سالهاست که می گویند و همه هم قبول دارند، پس حتما درست است دیگر. در این مقطع، مفهومی را میشناسی به اسمِ "دل". هم آشناست و خانگی هم به هیچ وجه نمی شناسیاش. بد قلق است، وجودش انگار نسبیست. گاهی گم ش می کنی. وقتی خودش بخواهد در تن و بدنت، یک جایی از "خودت" ظاهر می شود و به هر وضعی که بخواهد اعلام وجود می کند. تو را هم می کشاند به دنبال خودش، بی آنکه بفهمی کجا بود و ازکجا آمد و چه کرد در روندِ زندگیات و کجا رفت وقتی کارش تمام شد!
یک روزِ سادۀ ساده، یک عصر کسالت آورِ تابستانی، یا صبح خیلی زودِ یک پائیزِ سرد...در راه مدرسه، یا کمی بالغ تر در دانشگاه، سرفلان کلاس، در پاگرد پلهها یا پیچ ملایم راهروها، کنج یک دیوارِ گچی، شاید درامتداد یک خیابان، پشت چراغ قرمز، در پیاده رویِ خلوت کوچه ای باریک، در هیاهویِ یک میهمانی دوستانه یا حتی خانوادگی...کسی را می بینی از جنسی دیگر. نگاهش در همان آستانۀ ورود به دریچۀ چشمانت، حالت جدیدی را در "دل" ات ایجاد می کند. انگار چیزی از دیوارههای دلت فرو می ریزد و تو، این ریزش مهیب اما خوشایند را در کسری از زمان درک می کنی... یا حتی زلزله از جنسی که نمی دانی چیست، به قدرت4 یا5 یا چهمیدانم 6 ریشترحوزۀ استحفاظی "دل"ات را می لرزاند. اما هنوز زیر 7-8 ریشتر است و نابود نمی کند ظاهرا. غریب آن است که این" تکان شدید" و آن "ریزش" دیوارههای دل اتفاقا بس حال خوبی به روزهایت می بخشند. خونات با نیرویی مضاعف در دالان های روزمرۀ رگ هایت به جریان در میآید. به ژنراتور نامرئی انرژیای وصل می شوی که زندگیات را سرعت و لحظاتات را کیفیت می بخشد.
می گویند "دل داده" شدهای. این مفهوم ولی ظاهرا جنبۀ عمومیِ کمتری دارد نسبت به بقیۀ حالت های "دل". کمی خاص تر. کم یاب تر. شاید "ناب" تر...
نگاهت درون گرا و جبرگراست. مفاهیم ذهنی رو خوب توصیف می کنی. شک دارم داستان نویس نباشی. از نثرت لذت می برم.
پاسخحذف