365 روز پیش اومد. سال1388 رو می گم. گذشت. دود شد. دیگه هم برنمی گرده. مثل سالهای قبل. هیچ کدوم دیگه نمیان. چیزی که برامون باقی گذاشتن،ترکیبیه از یه خروار خاطرۀ خوب و مزخرف که به نقطه های مختلف مغزمون سنجاق شدن و گاهی سرِخود میان جلوی چشممون، بقیۀ وقتها هم به هر ترتیبی که خودمون بخوایم ازآرشیو حافظه در میان و چند لحظه ای تو ذهن مون رژه می رن. همین.
پارسال همین روزا بود. به شدت غمگین بودم و تنها. اولین نوروزی بود که قرار بود تنها باشم. خودم و خودم. هفت سینی در کار نبود. روحیه ای برای زندگی هم نبود. سال که می خواست تحویل بشه اینجا شب بود. جلوی پنجره رو به اقیانوس نشستم رو زمین. یه دونه شمع روشن کردم، یه حافظِ جیبی با جلد و چاپ معرکه دارم که یادگاریه از یه دوستِ همیشه عزیز، اون رو هم گرفتم تو دستام. رادیو فردا رو گرفتم که فقط لحظۀ تحویل سال رو به مردم کانکت باشم. همۀ چراغ ها خاموش بودن. اینقدر به شمع نزدیک شدم که گرماش صورتم رو لمس کنه. اینقدر تنها بودم که می تونستم همون لحظه نفسم رو حبس کنم و بمیرم و تا چند روز بعد هم هیچ کسی خبردار نشه. چشمامو بستم، چند لحظه هم نفسم رو حبس کردم. تا سال تحویل شد. اما نمردم. چون نخواستم. موندم تا امسال رو هم زندگی کنم. اگرچه تبدیل شد به سخت ترین، پر حادثه ترین و پر تنش ترین سالِ تمام زندگیم. اما مردونه موندم و از ترس تنهایی جا نزدم...
بهترین تصمیمی که در کل زندگی گرفتم، همونی بود که در 365 روز گذشته عملی شد...طلاق!
شاید زندگی من هم دوباره بهاری بشه.شاید...
پارسال همین روزا بود. به شدت غمگین بودم و تنها. اولین نوروزی بود که قرار بود تنها باشم. خودم و خودم. هفت سینی در کار نبود. روحیه ای برای زندگی هم نبود. سال که می خواست تحویل بشه اینجا شب بود. جلوی پنجره رو به اقیانوس نشستم رو زمین. یه دونه شمع روشن کردم، یه حافظِ جیبی با جلد و چاپ معرکه دارم که یادگاریه از یه دوستِ همیشه عزیز، اون رو هم گرفتم تو دستام. رادیو فردا رو گرفتم که فقط لحظۀ تحویل سال رو به مردم کانکت باشم. همۀ چراغ ها خاموش بودن. اینقدر به شمع نزدیک شدم که گرماش صورتم رو لمس کنه. اینقدر تنها بودم که می تونستم همون لحظه نفسم رو حبس کنم و بمیرم و تا چند روز بعد هم هیچ کسی خبردار نشه. چشمامو بستم، چند لحظه هم نفسم رو حبس کردم. تا سال تحویل شد. اما نمردم. چون نخواستم. موندم تا امسال رو هم زندگی کنم. اگرچه تبدیل شد به سخت ترین، پر حادثه ترین و پر تنش ترین سالِ تمام زندگیم. اما مردونه موندم و از ترس تنهایی جا نزدم...
بهترین تصمیمی که در کل زندگی گرفتم، همونی بود که در 365 روز گذشته عملی شد...طلاق!
شاید زندگی من هم دوباره بهاری بشه.شاید...
پ.ن .عکسها از پاییز اینجا از دوربین خودم
همین قدر که فهمیدی دنیا به آخر نرسیده خودش کلیه. پس می تونی امیدوار باشی که حال و هوات هم یه روز بهاری و باروح بشه.
پاسخحذفپیشاپیش سال نو مبارک.