هر چقدر همیشه از 29 اسفند و حال و هوایی که توش جاری بود خوشم میومد و سعی می کردم همۀ دقایقش رو زندگی کنم و با لحظاتش لاس بزنم تا طعم و بو و حس‌ش تا چند روز زیر زبونم بمونه، همونقدرهمیشه، همواره، دمادم و بی استثناء  از 13 فروردین یا همون سیزده بدرِ خودمون بدم میومد.
ازهمون نخستین ساعات صبح روز سیزده فروردین، یه غم سنگین هجوم میاورد به دلم و از ظهر به بعد تبدیل می شد به یک ماتم،  افسردگی، یاس فلسفی و ناامیدیِ تمام عیار. اینجوری بگم که گاهی حتی اگه روم میشد ممکن بود خودم رو حلق آویز کنم یا مثلا از یه جایِ بلند با کمال میل به پایین بپرم! وای به وقتی که سیزده بدر منفور به یک جمعۀ منفور می‌افتاد و تو می دونستی شنبۀ کهیرزای محبوب در راهه و فردا صبح زود باز باید به آغوش نه چندان دوست داشتنی مدرسه، دانشگاه، محیط کار و به عبارتی جامعه برگردی و روز از نو،  همراه با خلق الله همیشه نالان، سرخورده و بعضا"  رند، به دنبال روزی دویدن های بیهوده از نو!

اصلا از اون آوارگی غم انگیز مردم تو سیزده بدر، که با فاصله 30 سانتی متری از هم می چپیدن رو یه زیراندازِ 3X4 و با سه تا بچۀ قد و نیم قدِ تخس مشغول آش رشته و لوبیا پلو و کتلت خوردن بودن، به شدت دلم می گرفت. این صحنه رو کف پارک ملت، پارک نیاوران، پارک ساعی، کنار رود خونۀ زرد بند و دربند سر و جاده چالوس و هر جوی و اصولا راه آب باریکه ای میشد دید. بد تربن تصویر ذهنی من اون عصر نیمه خنکِ آخرین روز از تعطیلات طولانی ای بود که همۀ آدمای یه شهر بزرگ به اسم تهران با هر چی عهد و عیال و سر و فرزند، به همراه تعدادی قابلمه و بشقاب چنگال و گاز پیکنیکی و راکت بدمینتون وتوپ پلاستیکی راه راه یا چهل تیکه ، و البته اکثرا با دلهایی عمیقا پژمرده، رو وجب  به وجب  زمین شهر نشستن و سعی می کنن ادای آدم های خوشحال و سرزنده ای رو در بیارن که معتقدن با این بیرون اومدن در سیزدهمین روز از سالِ تازه وارد، تمام نحسی های احتمالی بقیۀ روزهای این سال رو از زندگی شون "بدر" خواهند کرد. بماند که کلی آدم هم سبزه گره می زدن که بخت خفته رو با لگد و به مددِ گرۀ سبزه بیدار کنن و ایشالله سال دیگه این موقع بچه به بغل خونۀ شوهر باشن و بعدشم 3 تایی با هم (تازه عروس داماد قصه رو میگم با بچه کاکل زری به بغلشون) رو یه زیر انداز نحسی 13 رو برای سال بعد تر و بعد تر در کنن! 

نمیدونم از کی و کجا بود که این روز عزیز و دلچسب سیزده بدر، مزین شد به یک رسم بسیار مبتذل به اسم دروغ سیزده! فکر کنم این هم از اون پدیده های من درآوردی ایرانیان خارج نشینی‌ه که از مصادف بودن ماه آپریل فرنگی ها که توش April Fools' Day رو دارن با همین روز سیزده بدر خودمون، یک معجونِ به غایت هجو و آزار دهنده به اسم دروغ سیزده تولید کردن تا بلکه مثلا  غم انگیزی ذاتیِ این روز گند رو با سر کار گذاشتن هم دیگه رنگ و رویی از طنز و خنده ببخشن.
اما از اونجایی که این قضیه برای من خیلی بیگانه ست، هیچوقت از طرف دوستان و بستگان ایرانی جدی نگرفتمش.
 امشب در حالیکه سبزۀ 25 روزۀ بسیار کوچک و داغونم رو به نیت باز شدن بخت(!) گره زده بودم و با اعتقاد فراوان جهت دفع نحسی به دامن جنگلهای بارانی این دیار غربت پناه برده و سپس با دلی آرام و قلبی مطمئن به منزل مراجعت کرده و در جوار اینترنت مشغول گذران وقت بودم، به ناگه خبری از زبان کسی شنیدم که...


...خبر رو شنیدم وباید اعتراف کنم بدون شک و شبه ای حرف هاتو باور کردم. هر ده انگشت دستام یخ زدن و تا حد زیاد دچار افزایش ضربان قلب شدم. داشتم سعی می کردم قضیه رو تجزیه تحلیل کنم و با تمام وجود شرایط‌‌‌‌ ت رو درک کنم. چیزی که بهم گفتی به منزلۀ یه شوک بزرگ وجودم رو زیرو رو کرد. در کسری از ثانیه همه چیز از دیروز تا امروز، از امروز تا فردا از جلوی چشمام گذشت. از اونجایی که عادت شخصیتی‌م جوریه که به محض ادراک هر شوک، بلافاصله تمام مغزم متمرکز میشه برای تحلیل جریان،  پیدا کردن سریع یه راه حل عملی و منطقی برای مشکل و یا حداقل یه توضیح معقول برای هضم واقعه...این بار هم سیستم دفاعی مغزم به سبک مواجهه با یه اتفاق ناگهانی همۀ این مسیر رو رفت و کلی انرژی ازم گرفت.اذیت شدم، خیلی خیلی زیاد...

از همین تریبون انزجار خودم رو از روز سیزدهم فروردین و از اون بدتر دروغ سیزده به شدت اعلام می کنم. هشدار میدم اگر کسی باز به سرش بزنه که از این شوخی های خرکی و غیر انسانی منتسب به روز سیزده یا آپریل یا هر کوفت و زهرمار هجو و مزخرف دیگه ای بکنه، با دستای خودم خفه ش می کنم. اینو کاملا جدی گفتم!



* عکس از سبزۀ خودم و جایی که سیزده بدر کردم!!!-همین امروز

۳ نظر:

  1. من این مطلب رو خوندم و از اینکه حرف دل بنده رو زده بودید خیلی لذت بردم. ضمنا" به حضرت عباس قسم که این رو خیلی هم راست و جدی گفتم و دروغی در کار نیست

    پاسخحذف
  2. اتفاقا دیروز ظهر با یکی از دوستام تلفنی صحبت غم انگیز بودنِ عصر سیزده به در بود و بهش گفتم الان سال هاس که دیگه به جاهای شلوغ نمیرم. نمی دونم چرا توی عید، شهر ما انقدر سوت و کور و مرده س و سیزده به درِ ما انقدر شلوغ و آزار دهنده، طوری که هیچ حریم شخصی ای واسه خونواده ها وجود نداره. همه چیزمون افراط و تفریطه.

    پاسخحذف
  3. خوشحال شدم نوشتتون را خوندم. احساس سبکی کردم. هیچوقت جرات نکرده بودم بگم از سیزده بدر خوشم نمیاد.تازه دروغ آپریل را هم چاشنیش کردن که دیگه مضحک تر شده واسهٔ من.

    پاسخحذف