صبحه خیلی زوده. ابرهای تیره و پریشون آسمون رو تسخیر کردن. سرمای موذی ای در هوا جریان داره که باعث میشه  نا خودآگاه زیپ ژاکتت رو تا زیر گلو بکشی بالا. کلاغهای سفید و سیاه از روی یه درخت می پرن و قارقار کنان به نقطۀ نا معلومی  اون دور دورای آسمون پرواز می کنن. بوی علف مطبوعی رو حس می کنم، توجه ام جلب میشه به سبزی خوش رنگ گیاهان بارون خورده. دلم برای چند ثانبه شاد میشه و بعدش بلافاصله میگیره... دلم بازهوایی شده. یهو فکر و ذهنم پرت شد به جاهایی که الان خیلی دورن. چنارهای اینجا رو که می بینم دلم آواره میشه و بدون اینکه اجازه بگیره یا بلیط هواپیما لازم داشته باشه از خیابون ولیعصر سر در میاره. میره اونجا و سبکبال و آزاد پرسه میزنه تو حس نابِ  سایه روشن های ولیعصرِ محبوبم. روح سرکشم ازپیاده روی ِ  پارک وی میره بالا، رستوران یکتا، فرشته و محمودیه  رو رد می کنه، هی هم بازیگوشی می کنه که یه گریزی بزنه و یه سر بره تو چناران هروله کنه، اما بهش می گم باشه بعدا، فعلا ولیعصر رو دریاب...لوکس طلایی، قصابی کاوه، بقالی آقا پرویز، اونطرف مغازۀ ایکات، قصر سوزان با یه میلیون تا لوسترو ظرف و ظروف چینی و کریستالش، میره میره میرسه سر سه راهی زعفرانیه، درختا پرپشت تر میشن و سایه شون خیابون رو دو دستی بغل می کنه، نمی فهمم چی شد که  دلم ناغافل از جلوی نون سنگکیِ محل، داروخانۀ دکتر مانی و بعدش مغازۀ سید مهدی سر درآورد...وقت کمه به حلیم خوردن نمی رسم باید به آقای منظوری ِکفش ماسه شو و اون عطرفروشی نوید و گل فروشی حسن آقا سری بزنم و سلامی بکنم از سر آشنایی. حتما ذوق زده میشن از دیدن من و مثل همیشه میگن خانم کجایین که رفتین و ما رو پاک فراموش کردین...لبخند نیمه تلخی میزنم و میگم دور، خیلی دوراما همیشه به یادتون هستم همین دورو ور... میگم حسن آقا یه چند تا شاخه گل سرخ مخملی از اون شاخه بلندا که خیلی دوست دارم برام بذار کنار، کارم که این اطراف تموم شد میام می گیرمشون. اونم میگه چشم خانم شما امر بفرمایید...


از خودم و خودتو همۀ آدما چه پنهون که این روزها دلم به شدت هوای نشر باغ رو کرده. هوای اون مغازۀ دوست داشتنی،ِ آجری با چارچوب های سبز رنگ چوبی، هوای اون میزی که وسط مغازه گذاشته و کتابهای جدید رو کنار هم چیده. دلم هوای چرخیدن لابه لای کتابهای نازنین و نجیبِ نشسته تو قفسه های اون دو وجب مغازه، همون یه گُله جا رو کرده، اون تهِ ته، کنج دست راست که کتاب پیامبرو دیوانه خلیل جبران رو داره، همونجا که معمولا کتابای شعردر قطع های کوچیک و بزرگ رو میشه رج زد. دلم بدجوری هوس اون کانتر جلوی مغازه رو کرده که روش کتابهای کوچیک جیبی و تقویم های کیفی رنگی رنگی  داره یا از اون دفترچه یادداشت های کاغذ کاهی که تو هر صفحه ش یه خط شعر فروغ یا شاملونوشته و CD های موسیقی غرب و شرق و سنتی و کلاسیک رو ردیف کرده. هنوزم از در که وارد میشی، دست راست اولین یا دومین کتابی که به چشم میخوره، شازده کوچولو با جلد آبی یا اون یکی ترجمه با جلد سفیده؟... اصلا دلم برای اون 3 تا آقای عزیز که منو به اسم فامیل می شناختن و سفارش های چپ و راست کتاب و CD رو برام میاوردن تنگ شده. برای رفتن تو اون مغازه هیچ بهانه ای لازم نیست، فقط یه دل می خواد که عاشق باشه. عاشق 4 فصل سال، عاشق یاکریم و برگ چنار، عاشق صدای آبی که جوی ولیعصر رو خاطره انگیزمی کنه، عاشق سنگ فرشهای قدیمی پیاده رو که یه درمیون پات بهشون گیر می کرد، عاشق باغ فردوس و موزۀ سینما، عاشق بویِ ناشناخته اما خوبی که تو اون کوچه های فرعی و درختی جریان داره، عاشق اون زنهایی که از تجریش میان و یه عالمه سبزی خوردن تازه و کرفس و گوجه فرنگی رو تو یه زنبیل یا چند تا کیسه دارن خِر کش می کنن و سر راه 2 تا هم نون سنگک می گیرن که مطمئن شن دستاشون پُره پره وقت رسیدن به خونه. راستی آدما، هنوز منو یادتونه؟ هنوز مغازه هاتون پر رونق و سبزه؟...

حسن آقا وقتم تموم شد باید برگردم، اومدم گل سرخ روببرم... دستت درد نکنه. مثل همیشه تازه و زیبا، هنوزم مثل قدیما گرون فروشی که حسن آقا...راستی گفتی شاخه ای چند؟
گل سرخ، گلبرگی چند؟ خوشیِ دل هاتان سیری چند؟

۵ نظر:

  1. چند تا چنار ناقابل می تونه زمان و مکان آدم رو عوض کنه. آخرین بار کی تهران بودی؟

    پاسخحذف
  2. توصیفات خیلی زنده بود. شک داشتم مال خیلی قبل بوده باشه، چون باغ تفاوت زیادی با چیزی که گفتی نداره. امیدوارم اگه امکانش بود، هرچه زودتر بازم بیای. جدیدا به نوستالژی حساس شدم. به نظرم، بر عکس ظاهرش، عمیق تر از برداشت تاریخی خودمونه.

    پاسخحذف
  3. نوستالژی می تونی به راحتی روح و روان آدم رو به ورطۀ ویرانی بکشه...

    پاسخحذف
  4. واژه نوستالژی یکی دو قرنی است که به دنیای واژگان راه یافته ولی اونچه که در پی این واژه هست شاید از زمان پیدایش ادمی واونجایی که خدا حضرت آدمو از بهشت بیرون راند و آدم دلش واسه بهشت تنگ شد همراه بشر بوده و هست کاریشم نمشه کرد .
    یادمه وقتی برای رفتن به دانشگاه مجبور بودم 170 کیلومتر اونطرف تر از زادبوم خودم برم و بعضی وقت ها این دوری یک هفته ای طول می کشید چه حالی می شدم برای برگشتن بال بال می زدم حالا فکر اینکه شما اون سه کنج کره زمین دو سالی که به سرزمین مادری سر نزدی برام قابل تصور نیست
    اینکه خودم یه روزی بخوام این اندازه دور شم چی ؟
    ولی باید تمرین کرد
    من همیشه مگم آدم جایی که خونوادش باشن خوشه
    چون نوستالژی زمان که آدم در یک کانون محبت قرار داره کمتر سراغ آدم میاد ولی مشکل انجاست که آدم همه جا نمی تونه خونوادشو ببره.
    در هر صورت باید نیمه پر لیوان رو دید و اینکه اگه الان توی ایران بودی شاید همه اون چیزهایی رو که به تصویر کشیدی برات قابل دسترس بود ولی اونچه که الان برات قابل دسترس هست دور از دستت بود

    پاسخحذف