خیلی راحت و بی پرده باید بگم  حس الانم نسبت به جمیع موجوداتی که در دسته بندی جانورها به اسم آدم شناخته می شوند، حسی‌ست از نوع تهوع، دل پیچۀ مفرط همراه با نوعی تنفرِخاص و حجیم که نمیدانم حجمش دقیقاً چه جنسی دارد. 
اما حقارتی هست در این جانوران دو پا که از دیدنش هربار پشیمان تر می شوم از اینکه هستم، نفس می کشم و از اقبال بد، لاجرم عنصری ازهمان رَسته و تیره شناخته میشوم. کاش نبودم، کاش نیامده بودم. اگر مرا به زور و بدون رضایت شخصی به این دنیا نیاورده بودند، شاید خبر مرگم الان در دنیای دیگری در بُعد هفتم ازبی نهایت بُعد ناشناختۀ موجود، به دنیا رفته بودم، منظورم همان متولد شدن درآن جهنم درۀ دیگر است، چه میدانم اگر بگویم " به دنیا آمده بودم" که باز سر از همین خراب شدۀ فعلی این دنیا در می آوردم، پس عجالتاً می گویم "به دنیا رفته بودم". کاش اصلا در هیات جانوری دیگرمتولد شده بودم، حتی به جلبک و قارچ و تک سلولی و باسیل و میکروب و انگل بودن هم راضی ام به خدا، حتی بگذارید به وضوح و شفافانه، فرا تر بروم اندکی...کرم آسکاریس بودن و زیستن در باسن و لولیدن در ان هم به گمانم شرافتِ به مراتب بیشتری دارد تا زندگی در اعماق گُه اندودِ جامعه بشری با کرور کرور ادعای ماتحتِ خر پاره کنِ معرفت و مرام و مردانگی و انصاف و شعور و عدل و اشرفِ نکبتیِ مخلوقات بودن!


همه آرزویم اما...چه کنم که بسته پایم...لعنت...

۳ نظر: