خزعبلاتی به رنگ قهوه ای

من تو دهن این دولت میزنم
من دولت تعیین می کنم
من به پشتوانه این ملت دولت تعیین می کنم
من به واسطه این که ملت مرا قبول دارد...ســــــــــــــــــــــــــوت دســــــــــــــــــــت...الله اکبـــــــــــــــــر...دســـــــــــــت...ســـــــوت...الله اکبر...
.
.
.
ما نخواهیم گذاشت محمد رضا برگـــــــــــــــردَ، باید سر جایش بیشیـــــــــــــنَ این آدم، ما تا هستیم نمی گذاریــــم اینها باز سَلطــَـه پَیدا کُنــــــــــــــــــــــَــــه...ای مردم بیدار باشـــــین، نَقشَــــــــه دارن می کشــــــــــــــــــَه، ستاد درست کردَه مرتیکـــــــه در اوجایی که هستــــــــــــش، روابط دارن درست می کـــــُنــــــــــــَه...ما نخواهــــــــــــــــــیم گذاشــــــــــــــــــــت.

تکبیر!

سی و یک سال پیش خیلی دور نیست، یعنی هرچی حساب کتاب می کنم همش میشه سی و یه دونه بهار قبل از این بهارکه الان توش نفس می کشیم، فقط سی و یکی 365 روز گذشته نه بیشتر...اما این آدما که زیر پای این دوستِ عبا به تن، با کت و شلوار نشسته بودن و به این همه مهملی که به زبان فارسی و از طریق اون میکروفون زرد تو فضای بهشت زهرا پخش میشد گوش می دادن، کک شون هم نمی گزید که چقدر ترشحات مغزی و زبانی این پیرمردِ به وضوح مالیخولیایی، غیر عملی و نا همگون با هرنوع چهارچوب نظامی واقتصادی و سیاسی و فرهنگی و هنری وبعضاً انسانیته؟ آب و برق رو مجانی می کنم...! و تازه اگر از تمام اینها چشم پوشی می کردن، واقعاً به نظرشون این خزعبلات، شدیدا غیر منطقی و ضد اجتماعی و متوهمانه وچه بسا کودکانه نمیومد؟  اصلا گیریم که همۀ این چیزها رو هم زیر سیبیلی و زیرِ هرچی ریش و پشم دنیاست رد می کردن و به روی خودشون نمی آوردن، می خوام بدونم اون همــــــــــــــه آدم بزرگ، ذره ای، اپسیلونی حس نمی کردن که این افاضاتِ مبسوطِ مدیرو رهبر یک جنبش عظیمِ بشری، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، عجـــــــــــــــــــیب و دیوانه وار پُر از غلطهای  گرامری و تلفظی و کم و زیادیِ حروف اضافه و کمبود فعل و فاعل و گم شدن مفعول وپس و پیشیِ چشمگیر و حیرت انگیز ابتدایی ترین عناصر تشکیل دهندۀ ساختارجملات مثل مبتدا و خبرِ و نهاد و گزاره ست؟! یعنی حتی اینها هم به فیلترمغزی مردم در31 بهار یا زمستونِ پیش گیر نمی کرد که بلکه یه کم تامل کنن در مورد کسی که قراره رهبری کنه اجتماع بزرگشون رو و خط مشی تعریف کنه و...نه واقعاً چی فکر می کردن مردم؟ اصلاًفکر می کردن؟ 

راستش به نظرم مغز همه یه فیلتر داشته که متشکل بوده از یه سوراخ بزرگ، یه چیزی تو مایه های همون سوراخ فوری مورچه و مورچه خوار...هر مهملی ازش رد میشده و به خورد فکرشون می رفته...وگرنه به چه توجیه دیگه ای ممکنه این همه آدم با گوش دادن به این خزعبلات، کف بزنن و سوت بکشن؟

انقلاب یک لحظه ست...لحظه ای که همۀ مردم یک کشورهمزمان تصمیم می گیرن خوب باشن و اون اتفاق بزرگ رو رقم میزنن، اما انگار خیلی زود یادشون میره که چی می خواستن...شورِ خوبِ هم پیمانی در اون لحظه، سریع از بین میره و همون آدمای آرمانگرا و بزرگ تبدیل می شن به مردمانی خسته، بی اراده، هویت گم کرده و کوچک که این چنین گنگ و گیج به چنین سخنرانی های بی سرو تهی گوش میدن و کف میزنن...

۱ نظر:

  1. و آرمانشهر شکست خورده ای بر پا شد که دمار از روزگار همه درآورده.
    شور انقلابی با فکر کردن منافات داره.

    پاسخحذف