آخرین بار که ساعت آویزون به دیوار روبروی تخت رو نگاه کردم، ساعت 12:40 بود. دیگه چشمام باز نمیموند اینه که لپ تاپ رو بستم و چپوندم توچند سانت فاصلۀ بین تخت و دیوار رو زمین. هوا سرمای پاییزی داره و بدن آدم حرارت کم میاره، کورمال کورمال و با اتکا به قوۀ لامسه موفق شدم اون بیل بیلک که مال تشک برقیه و از کنار تخت مثل اندام زنی زیبا با لوندی تمام تاب می خوره رو پیدا کنم. گرم کن تشک رو گذاشتم رو درجۀ 6 از 9 که یه گرمای ملایم بده به تن و بدنم، چند تا مشت محکم از چند جهت حوالۀ بالشم کردم که هم عصبانیت روزم خالی شه هم بالش همچین گرد و قلنبه بشه که وقتی سرم رو میذارم روش آروم آروم توش غرق شم، لحافی رو که روکش سفید با گلهای صورتی و بنفش ظریف یه گوشش داره، درست تا زیر چونه کشیدم روم، پاهامو جمع کردم تو دلم و به پهلو مچاله شدم زیر پتو، تا جایی که یادمه سرم فاصلۀ باقی مونده تا بالش رو داشت طی می کرد که...فقط تا همین جاش رو یادمه راستش،  چون به محض اینکه جاگیر شدم انگار به دیار خواب شتافتم. خیلی خوب بود اونم برای منی که همیشه یه نیم ساعت یک ساعتی وول خوردن و جون کندن قبل از خواب مینیمم تلاش برای مستِ خواب شدنه.
شب عجیبی بود. خوابی که دیدم فضایی داشت به شدت شبیه به فضای آلیس در سرزمین عجایب. با دو سه تا از دوستام تو حال و هوای خواب سیر می کردیم، یه دشت سبزو شیب دار که چند تا درخت عجیب داشت. زیر درخت یه حفره بود که یه خرگوش پرید توش و منم دنبالش، یهو اون حفره روشن شد و وسیع و عین یه سرسرۀ بزرگ منو تا پایین برد و دوستام هم دنبالم. اینقدر این سرسره سواری هیجان انگیز و لذت بخش بود که بلند بلند جیع میزدیم و می خندیدم درست مثل اطفال 5-6 ساله...اون پایین یه درخت سیب بود که هر سیب‌ش اندازه طالبی بود و ما کلی به این قضیه، معصومانه خندیدم. فضا چرخید و دگرگون شد، جنگلی شکل گرفت انبوه، اما دلباز و سر سبز، چوب گلف تو دست همه‌مون ظاهر شد...داشتیم بی خیال و بی پروا لی لی می کردیم وبا یه میوه های ناشناخته گلف بازی می کردیم و کِرکِر می خندیدم که...از صدای بلندِ قهقهه های خودم که تو خونه پیچیده بود از خواب پریدم...اوف چه دنیای غریب اما شادی بود...خوش رنگ و لعاب، ساده و کودکانه، بدون قوانینِ آدم بزرگا و شهرهاشون...بازم بالش رو قلنبه کردم، یه غلت زدم و هنوز داشتم به فضای شاد و شنگول خواب فکر  می کردم که با یه لبخند روی لب ، خیلی زود دوباره از این دنیا رفتم به دنیای رویاهای آزاد...

۳ نظر:

  1. خوشا به حالتون که هنوز هم با این شرایط از این خواب ها می بینید.

    پاسخحذف
  2. هیوا جان والله اولین بار بود بعد از سالها کابوس یه همچین خوابی دیدم. شاید به همین دلیل ثبتش کردم!

    پاسخحذف
  3. جمله ی آخرِ بخش اول که عادیه، ولی بخش دومش، با تفاوت هایی، کاملا زنده س. هنوز واسه من یه رازه که چه جوری باید بین کودک و بزرگسالِ درون تعادلی به وجود آورد؟

    پاسخحذف