عوض کردم. کار مبارک را میگویم. چهارسال و نیم بود که همان آدمها را میدیدم، همان درهای اتوماتیک ورودی ساختمان اصلی را، همان دیوارها را، پلههای همان راه پلهها را. همهشان را از بر بودم. رنگها را بوها را و مسیرها را. اگر چشمهایم را میبستید مثل بچه گربهای فرز و تیز، تمام سوراخ سنبههای هر سه ساختمان را برایتان شناسایی میکردم. 238 هفته بود که آیینهی دستشویی شمالی طبقهی دوم، من را به خودم تمام قد نشان میداد، به گمانم خسته شده بود از سرتاپای من. پنجرهها را خوب میشناختم دیگر، اینکه در مقابل باد شدید پاییزی چه نوع صدای جیرجیری میکنند و زیر باران بهار و زمستان چهطور تاب میآورند. میدانستم این پنجرههای خود رای، دقیقاً چه ساعتی از چه روزی از چه ماهی از چه فصلی از سال، پرتو مایل آفتاب عصر را بیاجازه به مرکزی ترین نقاط ساختمان راه میدهند که بر روی کف طبقات دراز بکشد و خودنمایی کند.
حتی دیگر به وضوح میدانستم که اگر در این لحظه از راهروی شرقی ساختمان قدیمی رد شوم، پیتر را میبینم و لیندی و مارگرت همیشه خندان را. وقت قهوه خوردنشان جایی در ناخودآگاه من حک شده بود انگار. معنی و مفهوم خندهها یا اخمهای تکتک آدمها را به خوبی بلد بودم دیگر. اینکه اگر به مایکل ساعت هشت صبح قبل از سیگاری که با دقت از تنباکوی اعلا میپیچد و درست در وسط باغچهی ژاپنی میکشد سلام کنی و جواب کوتاه بی احساسی بشنوی، نه از سر بدجنسی و بداخلاقیست که متنِ بازی این آدم بر صحنهی زندگی، آنهم در آن ساعت از روز اینطور نوشته شدهست. او هم همان را عیناً میگوید. پس دلیلی نداشت دلگیر شوی از سرد بودن ظاهریاش، مطمئنی قهوهی تلخش را که بزند و دودش را هم که هوا کند سرحال میآید و خودش باب بگو بخند را باز میکند. میدانستی که جنیفر آدم خندههای بیدلیل و بلند بلند است، ساندرا آدم فضولیهای کوچک اما مهربان، دیوید مرد ادب است و ممکن است شوخیهای بیمهابا معذبش کند. همه را بلد بودی. همه را. نبض تپندهی همهی اهالی آن ساختمان ها را در دست داشتی و این خوشایند بود. اما همه چیز یک جور خوبی بد بود...
به گمانم دیگر داشتم به آرامی آغاز به مردن میکردم، هر روزم را از راه تکراری عبور میکردم. داشتم عادت را به وجودم تزریق میکردم تا مسکنی باشد آرام بخش. دیگر کمکم غرق در مطمئنهای زندگی شده بودم و خطری نمیکردم برای نا مطمئن. صبح به صبح رنگهای متفاوت میپوشیدم اما در چارچوب دیوارهایی با رنگهای همیشگی روزم را میگذراندم. چیزی کم بود. آدم ناشناس در زندگیام کم داشتم. محیط غریبه، حرفهایی از جنس دیگر، قوانین جدید، نگاههای نو... مصلحتاندیشی خونام بالا زده بود در چند ماه اخیر...شکستم هر آنچه آجر به آجر ساخته بودم را، باقیمانده های خانهام را برداشتم روی کولم و برای اینکه آرام آرام نمرده باشم، سفر کردم. از شناختهها به نا شناختههای ترسناک. راستش را بخواهید، سخت بود. درد هم داشت. اما از آن دردهای خوشآیند بود که مازوخیسمت را عمیقاً ارضاء میکند.
یکشنبه شب، همهی خنزر پنزرهای این سالهایم را در یک کارتن کوچک زورچپان کردم. گلدان سفالی پیچک روی میز دفترم را هم برداشتم. همان که خودم کاشته بودمش. همان که جمعه به جمعه یک نصف لیوان آب میدادم و کمی هم قربان صدقه به عنوان کود به پایش میریختم، خدا را شکر که فرزند خلفیست و بی چشم و رویی بلد نیست. جواب همهی مهربانیهایم را با برگهای هفتگی جدیدش میدهد. او هم در این کندن و رفتن همراهم آمد. از داشتنش خوشحالم. زنده است و همین برای همراهی من کافی است. وسایلم را که در صندوق عقب ماشین مینشاندم، یک بغض موذی از ناکجا آمد و خفتم کرد. نمیدانم چه میخواست از جانم این بی انصاف که نشسته بود بر گلویم و ول هم نمیکرد. یاد روزهای خداحافظی از ایران افتادم. خداحافظی از رفقای دوست داشتنیام، از مادرم. پدرم. از اتاقم. از جعبهی کارتهایم که طی 20 سال جمعشان کرده بودم. از نقاشیهای کودکی که دیوارهای دوست داشتنی اتاقم را سفت بغل کرده بودند. از تلویزیون نقرهای سونی کوچک اتاقم که هدیهای بود و دوستش داشتم. از کوچهی باریک و شیبدار و ناشکل خانهمان که زمستانها زیر برف مدفون میشد. از کوه همیشه سفید روبروی اتاقم. از خیابان ولیعصر عزیز. از دود و دم غلیظ شهر. از صدا و هیاهویی که نبض زندگی آن شهر بود. از آنهمه کلمهی فارسی زشت و زیبا که در فضای سرزمین جاری بود. از بوی نان سنگک تازه، از نشر باغ. از حسن آقای گل فروش و صمد آقای سبزی فروش. حتی اینها را نتوانستم در کارتنی جا بدهم و بیاورم. فقط خاطرم هست که روز خداحافظی برای دوستانم نوشتم: پشت دریا شهریست که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است...قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید...و آمدم به شهری این سوی دریاها...
خاطرات لامذهب لاکردار،هجوم آورده بودند و اشکهایم خودسر شده بودند یکشنبه شب. یاد تمام کندن ها و رفتن های زندگیام داشت جانم را میپیمود و دردش در تنم میپیچید. اشک ریختم به پهنای صورتم و بیآنکه ترمز بگیرم یک نفس در یکشنبه شب بارانی راندم...دور شدم...
chand vaghtie ke inja ro mikhoonadam vali ta hala commenti nazashte boodam. adam vaghti too ghorbat in neveshteye shomaro mikhoone bi aekhtiar be gerye miofte...
پاسخحذفنیک ناز دلمان را کباب کردی...
پاسخحذفهمیشه دل کندن از چیزهایی که مدت هاست با اون ها اونس گرفتی با یه همچین بغضی همراهه
لامذهب اونقدر سنگینه که می خواد خفت کنه و فقط با گریه کردن که می تونی سبک بشی
اصلا بهترین کارممکن همون گریه کردنه
یادم روزی که می خواستم برم شهری که دانشگاه قبول شده بودم شب قبلش مادرم مثل کسانی که پسر زن میدن یا دختر شوهر میدن یه سری خرت و پرت گذاشته بود کنارکه ببرم، وقتی داشتم وسایل رو بار ماشین می کردم و می خواستم سوارشم همین بغضی که میگی اومده بود سراغم وداشت خفم میکرد ولی از اونجایی که مرد بودن جلوی اشکمو سد کرده بود چارهای جز تحملش نداشتم ولی بواقع گریه کردن بهترین راه برای سبک شدنم بود
راستی این از نوشته هات بر میاد که اسباب کشی داشتی و خونه عوض کردی
کمک میخواستی خبرمون کن؟
جالبه اينكه بعضي آدما از تكرار خوششون نمي آد و تنوع رو دوست دارن بعضي ها هم مثل من براي خلاص شدن از شر اين استرس لعنتي ، روتين رو ترجيح مي دن.
پاسخحذفبا سلام
پاسخحذفهر جا که می روی ، انشاء الله به سلامت باشی و دلت شاد باشد.
مثل خیلی از وقتها (اگر اغراق بیهوده نکرده باشم!!! که بگویم همیشه) ، زیبا نوشتی.
محمد 38 ساله از ایران
خواهشا یه کم از کم و کیف این جور تصمیم گیریهات هم بنویس و یه مشاوره ای هم این لابلا به ما سر چند راه ماندگان بینوا بده من تو شهر خودم چند وقته تصمیم دارم که از خانواده جدا بشم اما مگه این عادات لعنتی بهم اجازه میده ترس از ناشناخته ها و خطر کردن برای ترک مطمئن ها برای رسیدن به نامطمئن ها داره مثل خوره روحم رو میخوره
پاسخحذفسارا 38 ساله از ایران
نیک ناز، هرجا هستی خوش باش.
پاسخحذفتو کلا مهربون و خوش اخلاقی.
خوب ایمیلت یادمه...به نظرم اولین ایمیل خداحافظی فارسی در شرکت صددرصد ایرانیمون! بود....
پاسخحذف