من نقاشی هستم ساکن خیابان 48ام؛
تهیدستی و دلتنگی دو همخانۀ شبانه روز من هستند. وفادار و ماندگار.
هنرم را خریداری نبود، نیست، نیافتم. چرا؟
نمیدانم
امپرسیونیسم کار هستم
نذر کردهام به ازای هر قطره اشکی که رودی میشود شور و داغ، بر بستر ناهموار اما حاصلخیز صورتم؛
ضربۀ قلمویی بر بوم بنشانم. هر بار رنگی تازه. طیفی متفاوت.
بعید بدانم به سال، فصل یا ماه بکشد، تمام کردن نقاشیهای لازم برای یک نمایشگاه؛
همین امشب یک پردۀ 100x70 را اشک به اشک، نقاشی کردم. کامل شده است.
دروغ نمیگویم. ببین...
دوریات نقاشم هم کرد. برایت دعوت نامه میدهم برای نمایشگاه اشکهایم. میآیی؟
پطروس فداکار
احتمالاً شما هم عکس زیر رو لابه لای بیشمار ایمیل فورواردی که به مانند آب روان( شاش؟) در مجاری، دهلیزها و کوچه پس کوچه های ابرشهر مجازی جریان داره دیدید. نمیدونم با دیدنش چی فکرکردین؛ یاد چی افتادین، راستی اصلاً فکر می کنین وقتی یه عکس می بینین؟ اگه از من بپرسین باید بگم خدا شاهده چه روزها و شبایی رو که یکه و تنها صرف کشف رمز این عکس و پیام های احتمالیش نکردم. اما زهی تلاش بی ثمر چون به جواب خاصی نرسیدم هنوز... ظاهراً بر عبث می پایم!
با خودم میگم آیا این دوتا همنوع محترم( بِه از شما نباشن ) تو این تصویر دارن یه جور قایم موشک بازی میکنن؟ اینجوری که یکی چشم گذاشته و اون یکی هم تو حفرۀ ماتحت این قایم شده؟
یا اینکه مشکلی برای شخص خم شده وجود داره که دوست و همکار خوش فکر پشتی داره به لمس سرانگشتی مهربانانه حل مساله و رفع گرفتگی میکنه؟ اونم با این استیل بدنی و نشیمن که حکایت از ریلکس بودن بی نظیری در حین ترابل شوتینگ داره. اصلاً همینو اگه تو رزومه ش بنویسه کلی واسش پوئن مثبت داره، میتونه بگه سرشاره از تواناییه خونسرد بودگی در زمان های پر تنش.
از طرفی این همه هیجانی هم که داره از سر و روی این دو تا میریزه نمیتونه نشونگر اروتیسم و زناشویی و هم آغوشی و هم بستری و تجاوز و اینا باشه. میتونه؟ پس یعنی آخه این پوزیشن چه پیامی داره؟ یه جور 69 ناقص؟
اگه فرض رو بر این بگیریم که قصۀ پرشور، حماسی احساسی و سوپر دراماتیک پسرکی به اسم پطروس فداکار که اساساً معلوم نیست در کدامین زمان و مکان و جغرافیا روایت شده، وجود خارجی داشته باشه و ایشون بر اساس ضرورتی (طبق احادیث متواتر) انگشت به سوراخی کرده و با این تدبیر خردمندانه که البته یادمه تو میدون انقلاب و امام حسین مشابهش زیاد اتفاق میوفتاد( انگشت کردن رو عرض میکنم) خلقی رو نجات داده، اونوقت شاید بشه فکر کرد که این رفیقمون در سمت چپ تصویر هم به ترتیب مشابه مشغول جلوگیری از یه فاجعۀ زیست محیطیه. در واقع شاید این شامپازۀ فداکارجنگل باشه و بی اینکه ما خبر داشته باشیم قصۀ فداکاریش داره این روزا تو کتاب چهارم دبستان به توله بوزینه ها آموزش داده میشه تا اونا هم مثه ما یه نسل شهادت طلبِ فداکار و خل وضع بار بیان و هی انقلاب کنن و بجنگن و بمیرن و موجی بشن و افسردگی بگیرن و به یکی شبیه دکتر محمود رای بدن که بشه آقای بالا سر مملکتشون. آره خودشه این همون پطروس فداکار ایناست که شاید تو کتاباشون با «ت» نوشته میشه به جای «ط».
با خودم میگم آیا این دوتا همنوع محترم( بِه از شما نباشن ) تو این تصویر دارن یه جور قایم موشک بازی میکنن؟ اینجوری که یکی چشم گذاشته و اون یکی هم تو حفرۀ ماتحت این قایم شده؟
یا اینکه مشکلی برای شخص خم شده وجود داره که دوست و همکار خوش فکر پشتی داره به لمس سرانگشتی مهربانانه حل مساله و رفع گرفتگی میکنه؟ اونم با این استیل بدنی و نشیمن که حکایت از ریلکس بودن بی نظیری در حین ترابل شوتینگ داره. اصلاً همینو اگه تو رزومه ش بنویسه کلی واسش پوئن مثبت داره، میتونه بگه سرشاره از تواناییه خونسرد بودگی در زمان های پر تنش.
از طرفی این همه هیجانی هم که داره از سر و روی این دو تا میریزه نمیتونه نشونگر اروتیسم و زناشویی و هم آغوشی و هم بستری و تجاوز و اینا باشه. میتونه؟ پس یعنی آخه این پوزیشن چه پیامی داره؟ یه جور 69 ناقص؟
اگه فرض رو بر این بگیریم که قصۀ پرشور، حماسی احساسی و سوپر دراماتیک پسرکی به اسم پطروس فداکار که اساساً معلوم نیست در کدامین زمان و مکان و جغرافیا روایت شده، وجود خارجی داشته باشه و ایشون بر اساس ضرورتی (طبق احادیث متواتر) انگشت به سوراخی کرده و با این تدبیر خردمندانه که البته یادمه تو میدون انقلاب و امام حسین مشابهش زیاد اتفاق میوفتاد( انگشت کردن رو عرض میکنم) خلقی رو نجات داده، اونوقت شاید بشه فکر کرد که این رفیقمون در سمت چپ تصویر هم به ترتیب مشابه مشغول جلوگیری از یه فاجعۀ زیست محیطیه. در واقع شاید این شامپازۀ فداکارجنگل باشه و بی اینکه ما خبر داشته باشیم قصۀ فداکاریش داره این روزا تو کتاب چهارم دبستان به توله بوزینه ها آموزش داده میشه تا اونا هم مثه ما یه نسل شهادت طلبِ فداکار و خل وضع بار بیان و هی انقلاب کنن و بجنگن و بمیرن و موجی بشن و افسردگی بگیرن و به یکی شبیه دکتر محمود رای بدن که بشه آقای بالا سر مملکتشون. آره خودشه این همون پطروس فداکار ایناست که شاید تو کتاباشون با «ت» نوشته میشه به جای «ط».
آهای قاصدک یه چیزی بگو. لامصب یه حرفی بزن. نامرد! گفته بودم انتظار خبری نیست مرا ولی تو چرا جدی گرفتی؟ بگو، یه چیزی بگو. بیار! یه خبری یه اثری... از یاری از دیاری. نکنه آلزایمر گرفتی؟ نکنه تو راه هم پیاله شدی با رهگذرا ...باز تو مست کردی حافظه ت پرید؟ مگه نمیدونی زنده به امروز بودم که برام خبر بیاری از چشماش؟ لعنتی دست بکش به گردنم، ازدحام بغضو ببین...بگو. باهام حرف بزن. حتی شده یه کلمه. با یه کلمه برام طراحیش کن. از نگاهش وقت اومدن بگو، برق زد؟ اشک داشت؟...منو هنوز یادش بود؟ بگو تا نفس کشیدن از یادم نرفته...
از نو مینویسم. اینبار به زبون خودت بلکه صدات باز بشه بلکه ترانه خون بشی، تصنیف بسازی، بلکه طنازی کنی، بلکه... قاصدک! هان چه خبر آوردی؟
از نو مینویسم. اینبار به زبون خودت بلکه صدات باز بشه بلکه ترانه خون بشی، تصنیف بسازی، بلکه طنازی کنی، بلکه... قاصدک! هان چه خبر آوردی؟
عیب دل کردم که وحشیوضع و هرجایی مباش*...دیگه نمیدونستم که دل من از روز ازل کولی صفت به دنیا اومده. سرکش. بیقرار. هرجایی. شاعر پیشۀ عارف مسلکِ روسپی مرام... دل من دیر به دیر وحشی میشه اما وقتی شد، دیگه سراغشو نباید گرفت. تو هم نگیر. چون یه روزی یه کمی مونده به غروب، تبدیل شد به افسارگسیخته ترین رهگذر دشتهای بیمرز. تاخت. بیمقصد... بیبرگشت... بی رد پا. درست برخلاف جهت باد وحشی. رفت.
* حافظ
I Was Born To Be A Woman
دیوید لهستانیه. یه پسر جوون ریقو و شل مشُلی با موهای زرد ( شما بخونین طلایی) چشمای آبی. 3-4 ساله که از ورشو اومده اینجا برای درس خوندن. از دید من وجود این پسر تماماً از شیشه ساخته شده. من که خودم به شخصه اونورشو می بینم! بعید بدونم شما نبینید. برام جالبه لایه های پنهان حتی در حد پوسته های نازک بین دونه های انار هم تو این موجود دیده نمیشه.
سانتیاگو مکزیکیه. دوست پسر دیوید. چند روزه که از مکزیکو سیتی اومده اینجا تا شبا ور دل دیوید بخوابه. این یکی مو مشکیه، دارک با بدن خوش ترکیب و همچین بگی نگی خوش پوش. جفتشون گی ان. مهربونن. بانمک و از ته دل میخندن دوستشون دارم زیاد. کارلوس و سینتیا پسر و دختر کلمبیایی هستن. موهای تیره و پوست برنزۀ شفاف. از همون اول با همشون گرم می گیرم، باهام گرم می گیرن. آبجو تگری برام باز میکنن. میگم آبجو دوست ندارم راستش. اما ظاهراً به عنوان سوغات از مکزیک اومده و خیلی خاصه اگه نخورم احتمالش هست که نصف عمرم بر فنا بره و اینا. خوردم. بدک نبود اما کلاً آبجو برای من علی السویه ست بود و نبودش، گفتم که بدونین اگه یه روز دعوتم کردین خونه تون نرین با ذوق و شوق واسم آبجو بخرین چون ممکنه ضد حال بخورین.
کف خونه چوبی بود. با هر قدمی که بر میداشتی چوبای پیر اما براق، قرچ قروچ و جیر جیر قشنگی می کردن. دامن کوتاه پشمی پام بود با چکمۀ بلند چرمی. فاصلۀ بین دامن و چکمه یخ کرده بود. پام رو میگم. از رو مبل سرمه ای رنگ پاشدم، که از تو کیفم رو میز ناهار خوری موبایلم رو بردارم و فندک زیپوی یادگاری رو...یادگاری. یادگار لعنتی... صدای جیرجیر چوب زیر چکمه هام لا به لای حرف ها و خنده ها خودشو میرسوند به گوشم و حس و حال خوبی بهم میداد. شومینه روشن بود تازه متوجه صدای سوختن چوب شدم. رفتم طرف شومینه که گرم شم. شق و رق، تمام قد با استیل مخصوص خودم وایسادم جلوش. یه سیگار دیویدف قهوه ای در آوردم، همینجور که هرم حرارت آتیش با نوسان رقص مانند تنم و صورتمو گُر میزد یه سیگار آتیش زدم. یه پک عمیق ... و فکرهای سرگردونی که بی آدابی و ترتیبی از سرم رد میشدن...حتماً چوبایی که اون تو دارن میسوزن به چوبای زیر پای من حسودیشون میشه، شاید دارن داد و هوار میزنن از این بی عدالتی از این سوختن...کسی چه میدونه شاید هم برعکسه...شاید اصلاً سوخته شدن واسه چوبا تو مرام درختا یه افتخار باشه، مثه شهید شدن واسه آدما. اگه اینطور باشه پس چوبایی که وحشیانه دارن با آتیش هم آغوشی میکنن خیلی خوشبختن...
با صدای موسیقی اسپانیایی برگشتم به دنیای آدما. گفتم اوووف عجب شوری داره این موزیک. سانتیاگو به اسپانیایی یه کلمه قشنگ رو تلفظ کرد و منم بی اینکه بپرسم معنیش چیه عین خودش با همون آوا و حرکت دست و صورت تلفظ کردم. گفت براوووو...لهجه ت خیلی خوب بود. کارلوس به فرانسه گفت انگار بلدی این زبان رو! به فرانسه جوابشو دادم که نه اتفاقا فقط تقلید کردم! گفتم راستش من خیلی عطش یادگیری زبان های مختلف دارم اگه یه اپسیلون دیگه ازم تعریف کنی حتما میرم دنبالش که اسپانیایی رو فتح کنم. پارسا گفت، نیک ناز بیخیال شی بهتره. کارلوس! اسم کاملت رو براش بگو.
کارلوس یونی هرناندز اولندو لوییز چواز...هنوز داشت میگفت به گمانم اگه پارسا نمی خندید. گفتم این همش اسمت بود؟
گفت آره. تو کلمبیا اسم خانوادگی یه بچه تشکیل میشه از اسم خانوادگی پدر و پدرپدر و... تازه اسم خانوادگی مادر هم میشه میدل نیم! هر آدمی باید به نسبت مساوی از پدر و مادرش اسم و اثر و نشون بگیره. مگه مال شما اینجوری نیست؟
گفتم نه ما فقط فامیل پدر رو میگیرم. سینتیا آبجوشو سر کشید گفت مادره که 9 تا 30 روز، 9 تا 30 شب سختی میکشه، بی خوابی تحمل میکنه، توی شکمش از یه زندگی مواظبت میکنه با ریسک مرگ خودش یه آدم دیگه به دنیا میاره...یعنی اون بچه هیچ جوری هیچ نام و نشونی از مادر بیچاره به ارث نمیبره. عین بز گفتم. نه! پارسا هم اومد کمکم.اونم گفت نه!
چشمای دیوید و سانتیاگو هم گشاد شده بود. دیوید گفت ما لهستانیا هم اسم مادر رومون گذاشته میشه هم پدر، ترکیبی از دو به وجود آورنده. پس یعنی تو فرهنگ سرزمین شما زن ها فقط سختی میکشن و به دنیا میارن و اصلا شاید سر زا برای همیشه از بین برن با این حال از همونجا نام و نشونشون توی دنیا قطع میشه؟ پاک میشه؟ ته تهِ یه درخت خونوادگی؟
سکوت کردم. سیگارمو تکوندم تو آتیش شومینه. پوست دستم سوخت. با داد خفه ای گفتم آره. ما زنا، ته تهِ هر شاخۀ درخت زندگی هستیم. بن بست.Dead-End!
سلام و خداحافظ شاملو
شاملو. احمد شاملو. این مرد رو هیچوقت نتونستم دوست داشته باشم نه خودش رو نه اشعارش نه غرورش رو و نه نظراتش رو در خصوص موسیقی سنتی. اصولاً در شعر به دنبال رد پایی از لطافت کلام و در عین حال ایجاز مفهوم میگردم. شعرهای شاملو من رو به عمق تاریکی عجیب و غریبی پرتاب میکنن. گاهی حس میکنم تعداد زیادی کلمۀ پر معنی یک نفس پشت هم چیده شدهاند و ناخودآگاه ذوق خواندنم را خسته میکنند، روان بودن ذهن سیال را از من میگیرند. چنین ترکیبی مرا آشفته میکند و کلافه:
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
یا
فریادهای عاصی آذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تاک
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
من این همنشینی غریب واژه ها را در بستر یک خط نمیگیرم، نمیفهمم. فقط لابه لای ابهام ناخوشایند نیم خط ها گم میشوم و از این گم گشتگی گریهام میگیرد. خوش به حال شما اگر از کلام شاملو طربناک و سرخوش و سیراب میشوید. تلاش کردم بشود اما به عبث بود. اُخت شدن من با شعر شاملو در تقدیر نیامده است انگار. و البته این چیزی از بزرگی این شاعر که مردمان زیادی را تحت تاثیر گذاشته کم نمیکند فقط شاید من را کوچکتر میکند از این که هستم، نمیدانم.
و اما به لحاظ محتوی همانقدر که آهنگ و هارمونی شعر سهراب برای من تداعیگر بوم نقاشیست و بی دریغ پوشیده است از مخمل رنگهای شفاف و احساسات ناب، همان اندازه که از شعرهای مصدق زندگی میآید به سمتم، به همان نسبت شعر شاملو تلخم میکند. سیاست دارد، زندان دارد، شکنجه و شلاق میآورد برایم. کسانی هستند که میگویند شاملو با وجود تاریکی، دریچهای از نور برایت باز میگذارد در شعرهایش. یا من سوی چشمم کم شدهست و نور و دریچهای را در کلام شاملو نمیبینم یا دوستان ارادت خاص دارند و تصویر سازی میکنند.
و اما به لحاظ محتوی همانقدر که آهنگ و هارمونی شعر سهراب برای من تداعیگر بوم نقاشیست و بی دریغ پوشیده است از مخمل رنگهای شفاف و احساسات ناب، همان اندازه که از شعرهای مصدق زندگی میآید به سمتم، به همان نسبت شعر شاملو تلخم میکند. سیاست دارد، زندان دارد، شکنجه و شلاق میآورد برایم. کسانی هستند که میگویند شاملو با وجود تاریکی، دریچهای از نور برایت باز میگذارد در شعرهایش. یا من سوی چشمم کم شدهست و نور و دریچهای را در کلام شاملو نمیبینم یا دوستان ارادت خاص دارند و تصویر سازی میکنند.
در عوض ترجمه های این مرد را دوست دارم. صدای دورگۀ سیگار زده شاملو را وقت دکلمه کردن اشعار مارگوت بیکل آلمانی بسیار بسیار دوست دارم. سکوت سرشار از ناگفته هاست را میتوانم به کرات بدون وقفه گوش بدهم. بر همین سیاق باید اعتراف کرد شازده کوچولویی که شاملو با صدای خاصش برای منِ شنونده ترسیم میکند عمیقاً دوست داشتنیست و ملموس. یک دهه از رفتنش گذشته است، اما مگر میشود کلمات زیر را با آن صدای لرزان شاملو از خاطر برد؟ حتی اگر سالها گذشته باشد از خواب بیصدا و آرام صاحب صدا در زیر انبوه خاک سرد...
دلتنگيهای آدمی را باد ترانه ای می خواند
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده می گيرد
و هر دانه برفی به اشکی نريخته می ماند
سکوت سرشار از ناگفته هاست
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتيهای به زبان نياورده
در اين سکوت حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من
The wind sings of our nostalgia and the starry sky ignores our dreams.
Each snow flake is a tear that fails to trickle
Silence is full of the unspoken,
of deeds not performed,
of confessions to secret love,
and of wonders not expressed.
Our truth is hidden in our silence,
Yours and mine.
— Margot Bickel
World Without Words
قاموس من مملو از صفحات خالیست
الفبای کلمات را گم کردهام
صادقانه بگویم، عبارات پیچیده را به عمد از یاد بردهام
سخنوری از من برنمیآید دیگر
در این دنیای بیواژه، تنها موسیقی هست
نگاه هست
و رنگ
همه چیز واقعیست، بی تصنع بی تملق بی حجاب
همان است که باید باشد، حقیقتِ به غایت برهنه
من این سبک از زندگی، این بیکلامی را دوست دارم
پدرانمان، همان ها که غارنشینی میکردهاند
خوب میدانند دنیای بیتوضیح و بیتوجیه و بیبحث و جدل و بی نیرنگ و دغل و بیدروغ و بیفحش و فضاحت چه عالم بیمثالی دارد
و من خوبتر میدانم
که چه شکوهی دارد ترکیب دنیای بیشکارچی و بی نیزه و بیخشم با دنیای بیواژه و بکرِ موسیقی و رنگ و نگاه...
نیک ناز
City Lights...Me...No Control
!I AM LOVE
هوای شب تاریکه و سرد. آسمون کبود شده و شهر حسابی مه آلوده. انگار نه انگار که تمام روز رو داشته میباریده و الان به استراحتی چیزی احتیاج داره، ظاهراً می خواد شبونه چیکچیک کنان وسعت شهر رو خیس کنه دوباره. باز هم ببار ابر عصیانگر ما، ببار...
*******************************
تازه رسیدم خونه. حموم آب داغ و شام و حالا دمپایی های پشمی گرم و نرمم رو پوشیدم، عود رو آتیش زدم، یه چای نعناع با ترکیبی از میوه های جنگلی دم کردم تو قوری دسته حصیریم و پتوپیچ دارم تایپ میکنم. از بس دیشب خواب بی درو پیکرِ اعصاب نخ نما کنی دیده بودم، امروز صبح رو با مود قهوه ای رنگ شروع کردم. همون وسطای صبح که داشتم قهوه صبحگاهی رو داغ داغ قورت میدادم تصمیم گرفتم عصر بعد از کار برم سینمای دوست داشتنیم و خودمو به یه فیلم قابل دار مهمون کنم. این سینما Nova اصولاً فیلم های خاص و هنریه دنیا رو نمایش میده، مثلاً یه چیزی تو مایه های سینما عصر جدید خودمون، «یادش به خیر اون سالن شماره 3 واسه خودش سوژه ای بود از فرط مینی بوسی شکل بودن!» و اگه اشتباه نکنم 15 تا سالن مختلف با سایز متوسط داره. قبل از وارد شدن به سالن میتونی یه گیلاس شراب سفارش بدی تا فیلم رو دلبر در بَر و جام شراب بر کف، تماشا کنی. طبعاً جماعتی هم که تو سینمای این مدلی میبینی یه تفاوتهای کوچیکی با تماشاگران سینما مراد تو میدون امام حسین یا آستارای تجریش دارن اینه که در مجموع فیلم دیدن تو همچین محیطی، هم گوشت میشه میچسبه به تن آدم هم صیقل میشه بر روح و روان زنگار گرفتۀ همون آدم...
Tilda Swinton in I am love
به واسطۀ این تعاریف و اینکه اگه کرم یه چیزی بیوفته به تنبونم محاله بیخیالش بشم، همون سر صبحی، به صورت آنلاین یه فقره، یه قطعه، یه فروند یا چه میدونم یه راس بلیط ابتباع کردم برای فیلمی به اسم I AM LOVE . فیلم عجیبی بود نمیگم خوب، چون به عقیدۀ من کاستی ها و درزهای داستانی داشت. در عوض به لحاظ بصری از اونا بود که یه عالمه صحنۀ خاص با کادر بندیها و نورپردازیهای زیبا رو با وسواس جلوی دوربین میدیدی. فیلم به زبان ایتالیایی بود وداستان در شهر میلان روایت میشد. زنی میانسال با شوهری ثروتمند و دختر و پسری جوون که به شکل غریب و غیر منتظرهای درگیر احساسات و نگاههای ملتهبی میشه مابین خودش و همکار پسرش که اونهم یه پسر جوونه و...شاید بخواین فیلم رو ببینین اما به وقتش مفصلاً توصیف خواهم کرد برداشتم رو از این ساختۀ سینمایی.*******************************
عجالتاً تصویری از قوری چای دسته چوبی و شمعی با بوی تمشک و گل و پروانۀ من پیشکش، شاید گرما و بوی عود محفل کوچک من از عکس برون تراوید و به رسم رفاقت، دل تنهایی تان را تازه کرد. شاید...
* عکس از خودم- شب سرد زمستانی 22 جولای 2010
Last Night
رفته بودم ایران. نمیدونم کدوم شهر. تو یه هتل 5 ستاره جا داشتم. دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم، یه کمی آرایش و عطر که سر حال بیام. از اتاق رفتم به سمت رستوران هتل واسه شام. یادم نیست دقیقا چی خوردم و چطوری گذشت. فقط یادمه سر و تهش یه ساعت بیشتر طول نکشید. برگشتم بالا. کلید انداختم در اتاقو باز کردم. اولین چیزی که چشممو زد، جای خالی لپ تاپم بود روی تخت. قبل رفتن بازش کرده بودم. به برق زده بودم که شارژ ریقوش پر شده واسه سمینار فردا. برای مراسم مو خشک کردن بعد از حموم و آرایش کردن و لاک زدنم هم یه چند تا موسیقی گذاشتم تو ریل پلیر که پشتبند هم پخش شه تو اتاق. اما حالا نبود! لپ تاپو میگم. داشتم تو مغزم تیکه های حافظه کوتاه مدتم رو بُر میزدم که ببینم کجا این وسطا یه کاری کردم که یادم نیست، نکنه اصلاً گذاشتمش تو چمدون... اومدم خیر سرم چمدون رو باز کنم که در اتاق باز شد و یه زن نیمه سیبیلو با عینک بزرگ کائوچویی مشکی عین گاوی شیرده سرشو انداخت اومد تو اتاق. یه مقنعه مشکی سرش بود که چونه داشت و همچین سفت دور تا دور صورتشو پوشونده بود مبادا تار مویی از سر و کلهش- البته منهای ریش و سیبل ـ آشکار باشه واسه تماشای عموم. یه کاغذ هم دستش بود همینجوری که داشت کاغذ رو مرور میکرد بی سلام و عذر خواهی یا اصولاً نشانهای هر چند نصف نیمه از ادب گفت خانم شما تو لپ تاپتون مشکل خاصی نداشتین فقط یه فایل روش بود که منافی شئونات اسلامی محسوب میشد. خواهرا و برادرای واحد انفورماتیک هتل زحمت کشیدن فایل رو پاک کردن و الان کامپیوترتون آماده تحویل گرفتن در طبقه همکفه. باز به کاغذش نگاه کرد گفت البته شما مبلغ 500 هزار تومان هم باید هزینه پاکسازی بپردازید.
فکم افتاده بود، دهنم خشک شده بود، حرف داشتم اما حنجره لامصب یاری نمیکرد. با زحمت گفتم اما خانوم شما با چه اجازهای... با لحن وحشیانه آمرانهای گفت آیین نامهست خانوم، باید بپردازید اگه لپ تاپتون رو میخواین؛ وسطای این جمله بود که دیدم باسنش به منه و اینبار عینهو یه گاو میش داره از در میره بیرون. خشم، تهوع، وحشت، بغض، فریاد، شوک...
ازخواب پریدم. مثه اینا که سکته مغزی کرده باشن حس می کردم صورتم کج و کوله شده و کرخت حتی شاید آب دهنم هم در کنترلم نبود... ساعت 4 صبح بود و من لعنت از ته دلی نثار کردم به هر چه نامرد عوضی حیوون مستبد که داره روز به روز او مملکت رو بیشتر لجن مال میکنه. لعنت.
هی! با تواَم با خود خودت، هیچ حواست هست؟
اگه میخوای دستامو بگیری، فاصله بین دست راست من با دست چپ تو اونقدرا هم زیاد نیست. 27 هزارکیلومتر... اگه امروز راه بیوفتم فکر میکنی تا باقیه جوونی، تا پوست به استخونه، میرسیم به هم؟ حالا اونم نشد بالاخره اگه تو راه خوراک کوسه ها نشم، احتمالاً اون تهته های پیریمون رو میشه کنار یه آتیش، زیر یه مهتاب، پشت یه پنجره، بالای یه پشتبوم کاهگلی، مشعول تماشای یه بارون، غرق بوی یه خاک بارون خورده، سر یه ساعت بگذرونیم نه؟
اینجوری نگام نکن... خب... درسته...میدونم و میدونی و میدونن که حتی اونم نمیشه، که چی؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ تو یه چیزی بگو. تو یه حرفی بزن. اصلا مگه فقط دست منه این وسط؟ دست توئم نصف این رسیدنه. خب راه بیفت. تو بیا اینطرفی، من میام به اون سمت، فاصله نصف میشه... هی هی...هیچ حواست هست یهو تو مستی و منگی چه فکر بکری کردم؟ اَ پسر، خوب فک کن... اینجوری حتی ممکنه بشه دوتایی دور یه آتیش، زیر یه مهتاب، تو بغل همدیگه اگه یه روز بری سفر رو بخونیم...تو گیتار بزنی و خیره به من وسط اون جنگل نم خوردهی سکوت زده، بلند فریاد بزنی... باید دلت رنگی بگیره دوباره آهنگی بگیره بگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نــــــــــذاری... تنها نذاری رو که تلفظ کردی... مطمئنم، قسم میخورم جفت چشمات انعکاس یه شعله داغ آتیش رو با همه وجود به طرف چشمای خمار من پرتاب میکنن تا شعله ور بشم و دیوانهوار به رقص در بیام...مطمئنم.
پی. اس. این رو هم گوش بدین.. اگه یه روز بری سفر
پی. اس. این رو هم گوش بدین.. اگه یه روز بری سفر
!Lost Art
وقت ملاقاتی من میشه همون چند روزدر سال که میرم ایران و با یار و دیار و خال قزی و رفقای گرمابه ملاقات میکنم... گذشته از ولو شدنهای چندین ساعته ای که همواره تنگ دل مامان و بابا، درست رو کاناپه وسط حال در جریانه چند تا کار بسیار مهم دیگه هم انجام میدم. دروغ و دغل و چاخان چرا، راستش مهمترینش اینه که تا جون در بدن دارم چلوکباب برگ و گوجه کبابی و سالاد با سس فرانسوی مهرام بخورم، ظهرا البته. واسه شبا هم تا آرواره هام توان و قدرت دارن و شکم مبارک انعطاف به خرج میده باید انواع ساندویچ های کثیف و تنوری و ویژۀ وطنی رو به بدن قحطی زده ام برسونم. دیگه پفک نمکی و لواشک و آلوچه و بسته به فصل، گردو تازه و باقالی و لبو و چاغاله بادوم و آب زرشک و شاتوت و به قول مامانم هر آنچه دل ضعفه آور و غیر مغذی هست هم که جای خود دارد.
لابه لای کارای حیاتی بالا به اولویت های بعدی رسیدگی میکنم که همانا غذای روح و جان و ذهن و این حرفاست. حتماً باید به نشر باغ سر بزنم، شجریان بخرم و کتاب بازی کنم. یه روزهم باید نذرو ادا کنم و با اتوبوس خودمو برسونم به دنیای هرج و مرج زدۀ خیابون انقلاب راستۀ کتاب فروشا. اقدام بعدی ولگردی بدون عجله و سلانه سلانه دور میدون تجریشه. سر خرو میندازم پایین و واسه خودم چند ساعت اونجاها می پلکم. با حوصله داد و ستد مردم رو تماشا می کنم. عشوه ریختن دخترا و عشوه جمع کردن پسرا. عربده کشی سبزی فروشا و چک و چونه زدنشون با مشتریا سر اینکه همه چی درهمه. به زور بیل و کلنگ مسافر جور کردن مسافر کشا و دست آخر تکمیل ظرفیتشون و بوقِ چاکریم به رفقا. صف اون مینی پیتزا ئه که فقط خدا میدونه چقدر درآمد داره و چند تا قرار دختر و پسر جنب همون فسقل جا اتفاق افتاده. جر و بحث و کتک کاری هایی که تو بک گراند این صحنه ها در جریانه. جـــــــــــون جیگرتو بخورم ها و فحش های رکیک که یه خط در میون تو هوا که در گذرند و با گوش تو شنیده میشن. گدایی کردن آدمای درمونده و بهشت خریدن رهگذرا با انداختن یه اسکناس 500 تومنی رو بساط مرد گدا. کش و قوس بچه های پیش دبستانی که از دست و چادر چاقچور مامانشون آویزون شدن و هی نق میزنن. زنای خونه دار که تو هر دستشون 7 کیلو میوه و سبزیه و دارن هن هن کنان یه جوری که زیر مینی بوس له نشن از خیابون عبور میکنن تا زود تر برسن خونه و بساط شیکم شوهر و بچه ها رو بار بذارن رو گاز.
تو این تماشا کردن ها سر از پاساژ آسیا هم در میارم و به زور خودمو میکنم تو اون مغازۀ 2x3 ای که همیشه ازش فیلمای زیر زمینی و کمیاب رو می خرم. اینبار 28 تا DVD فیلم گرفتم ازش. بعدش حسین شون گفت MP3 جدیدا رو هم میخوام یا نه گفتم اونم بزنه بده بهم. سری کامل پت و مت رو هم گفتم برام بزنه و با پیک بفرسته در خونه که خنگ خدا نفرستاد. معمولاً هر چی خرید کتاب و DVD میکنم رو همونجوری می چپونم تو چمدون که وقتی برگشتم سر فرصت بشینم و با تک تک شون لاس بزنم. خوندنیا رو نیمه شب بخونم. دیدنیا رو ولو شم رو کاناپه قرمزیم تماشا کنم و گوش دادنی ها رو هم تو iPod یا تو ماشین به گوش جان سپارم.
گذشت و گذشت تا امروز عصرکه خسته و نابود از کار پریدم تو ماشین که برگردم خونه، از بس دیر راه افتاده بودم که خوردم به ترافیک Rush Hour . کلافه بودم از خواب آلودگی. زد به سرم که همون سلکشن MP3 رو که حسین شون تو پاساژ آسیا کذایی واسم زده بود، سُر بدم بره تو اون حفرۀ مستطیلی ضبط ببینم این عمو چه تخم دو زرده ای رو به فرمت کم حجم اِم پی تری درآورده و به مبلغ 1000 تومان وجه رایج مملکت انداخته به ما.
به ناگه صدای نخراشیده ای که شدیداً جنس نوحه خون هایی مثه حاج عباس منصوری یا حاج فلان ِخیکی ریشوی عربده کِش رو داشت، پخش شد تو سکوت دلنشین ماشین و ترکمون مبسوطی زد با مضمون زیر:
چشمای رنگی رنگی
موهات به این قشنگی
قد به این بلندی
تو منحصر به فردی
همش داری میخندی
موهاتو اَ (از!) پشت میبندی
همه رو دیوونه کردی
تو منحصر به فردی...
واقعاً آدمیزاد می مونه با این همه زیبایی آواز و کلام و موزیک و مفهوم چه طور برخورد کنه. هجوبافی تا کجا؟ اونم با اون صدای خش دار و ناهنجار آخـــه؟
اصن این آهنگ چیشتان بالا(؟) به کنار، آقا حالا که اینجا آزادی عقاید و فلان و بهمانه میخوام بگم که من اساساً با تِم های جدیدی که تو دنیای سوپر مدرن موسیقی ایرانی یا اینترنشنال داره با حجم بالا تولید میشه مشکل دارم. حالا هر از گاهی یه کاری گوش بدی و حرف نهفته در آهنگ رو بشنوی آره، اما اینکه ازش آلبوم بزنی و شب و روز فحش و فضاحت گوش بدی خیلی ستمه. درسته که بخشی از هنر در خدمت ابراز عقاید، دردها و اعتراضات اجتماعی سیاسی مردمان هر زمانه ای بوده، درسته که اکسپرسیونیزم یکی از اعتراضی ترین مکاتب هنری دهۀ 20 میلادی بوده و اون زمان حسابی آوانگارد محسوب میشده و تاثیر گذار اما آخه تا کجا؟ نه اینکه ( به قول امام اینطور نباشه که) دیگه هر چی درمیاد صرفا ملغمۀ دلشوره آوری باشه از بلغور ناشیانه و سریع یه تعداد کلمه رو پس زمینۀ یک ناموسیقی، بدون کوچکترین رد پایی از عناصر زیبایی شناختی که روح آدم رو تاچ بکنه تا پیامش رو القاء کنه. دیگه باور کنید آدم دل پیچۀ مزمن می گیره وقتی همش آوای ناکوک بشنوه و کلمات نازیبا اونم با ریتم شش و هشت!
من خیانت می کنم و از کردۀ خود خرسندم
چهرۀ آنچنان زیبایی نداره. جذابیت اندام هم همینطور. اما یه زنه. یه زن 31 ساله که از قضا شوهر داره و یه بچۀ 5 سالۀ بینهایت لوس. این دو تا کبوتر یه روند دارن بهم تُک میزنن، واسه همدیگه شادونه می پاشن و پرو بالشون به رسم نوازش به سروصورت هم کشیده میشه.
پارسال دهمین سالگرد ازدواجشون رو اینجا جشن گرفتن. روی دریا، کشتی کروز، شامپاین مرغوب، لابستر، آتیش بازی، تشریفات بی نظیر، عشق و علاقه و قلب هایی که تو هوا پرپر میزدن... بله. خانم و آقای دکتر الان نزدیک 11 ساله که تنشون رو زیر یه پتو گرم میکنن. سرشون رو چفت هم میذارن و میخوابن. از این ور دل هم خوابیدن های شبونه یه کاکل زری هم تولید کردن، در واقع این زوج خوشبخت شهر ما با کلی سلام صلوات، یکی از اون روح هایی که صف کشیده و منتظر به دنیا اومدن بود رو سزارین کنان وارد دنیا کردن. به به...به به...تا اینجاش خیلی هم زیبا و برگرفته از طبیعت بشری و خجسته و گوگولی مگولی و دل انگیز...
این خانم دکتر ایرانی ما که همش 5 ساله اینجا اومده علاوه بر یک شوهر عاشق پیشه، یه کودک چاق و چله، کلی پول و جواهر، ماشین 300 هزار دلاری و خیلی چیزای دیگه، یه دوست پسرفابریک هم داره!
میگه اینجوری زندگیمون قشنگ تره، خوش رنگتره، اصلاً شوهرم باید قدر این دوست پسر داشتن منو بدونه. اگه استیون نبود من همیشه عصبی بودم و تو خونه یه جهنم سوزان درست میکردم. ولی اینجوری هم اون راضیه هم من. البته آقای شوهر که نمیدونه من از چی راضی ام، فقط نتیجه ش رو میبینه که حالم خوبه. همین.
دلم گرفت. نمیدونم واسه آقای شوهر، واسه اون کرهخرشون، واسه این زن یا اصلاً واسه خود خودم.
و روزها از پی شب ها میان و میرن، فصل ها پشت هم سرد و گرممون میکنن، دونه دونه به چرتکۀ سالشمار عمرون اضافه میشه، دنیا رو مثل مارکوپلو میگردیم و تجربه سفر میریزیم تو چنته مون، واسه هر بنی بشر زنده و مرده ای نطق میکنیم و اندرز ارائه میدیم، قیف به دست یه خروار ادعا به حلق ملت میریزیم...ولی همچنان سرگردونی رو با خودمون خونه به خونه حمل میکنیم. بزرگترین داراییمون حیرونی و ناتوانیه. نه میدونیم چی میخوایم نه میدونیم چی کار داریم میکنیم نه اساساً هیچوقت یاد گرفتیم مشق معرفت و روراستی رو درست درمون انجام بدیم. تو چشمای هم زل میزنیم و به سادگی آب روان خیانت می کنیم. چقدر هم که خیانت این روزا توضیح و توجیه و منطق و آسمون و ریسمون داره. عجبا و حیرتا که هنوزم شبا سرمون رو راحت پهن میکنیم ور دل شوهرمون درست لابلای بالش پر قو و پلکامون به هم نرسیده خواب دوست پسرمون رو میبینیم.
اینجا می نویسم که چی؟
یه دوست بسیار محترم از دیار انگلستون برام کامنتی گذاشتن تو پست قبل که ترجیح دادم اینجا نظرم رو دربارۀ نظر ایشون منظور کنم.
- عکسهایی که می گیری تقریبا" بدون استثناء هنری هستن . ترجیح میدم به چشم یه عکاس پخته و اهل ذوق نگاهت کنم تا نویسندهء نثر و کلمات فاخر تهرانی مطلب ما ملت باحال. به همون اندازه که با نوشته هات نمی تونم ارتباط برقرار کنم ، با هنرت احساس نزدیکی می کم و عکسهات هر کدومش یه دنیا حرف برای گفتن دارن . در واقع با اهل دل کلی حرف صمیمانه میزنن . یه عکس عمیق و دلنشین خودش هزارتا شعر می ارزه و مثل یه آهنگ می مونه . اگه حتی یک کلمه زیرش چه به عنوان توضیح و چه به عنوان شعر بنویسی هارمونیش رو بهم میزنه . اگه دست من بود بهت میگفتم اولا" هر رشته ای رو که داری میخونی و کاری که داری رو بذار کنار و برو دنبال کار عکاسی و ثانیا" توی وبلاگت هیچی ننویس و فقط عکس بذار ( به این میگن کامنتی خشن و طلبکارانه از یک دهاتی بی سلیقهء در حال توسعه!) ء
دست شما درد نکنه آقای عبادی عزیز، جمعش کنم بساطو بره دیگه؟ درسته که من با خاک یکسان شدم اما شما دلتون میاد چراغ یه خونه خاموش بشه حتی اگه خونۀ مذکور مجازی باشه؟
والله به جون خودمو مامانم، با وجودی که ادعام تو خیلی از مسایل ماتحت هر 4 پا- حتی 8 پایی- رو پاره میکنه، اعتراف میکنم در زمینه نگارش نظم ونثر و از اون بدتر عکاسی ادعایی در حد الاغ مشدعباس دارم و لاغیر. سوسک بشم و به پشت بیوفتم کف دستشویی اگه دروغ بگم. به این قبلۀ حاجات.
والله به جون خودمو مامانم، با وجودی که ادعام تو خیلی از مسایل ماتحت هر 4 پا- حتی 8 پایی- رو پاره میکنه، اعتراف میکنم در زمینه نگارش نظم ونثر و از اون بدتر عکاسی ادعایی در حد الاغ مشدعباس دارم و لاغیر. سوسک بشم و به پشت بیوفتم کف دستشویی اگه دروغ بگم. به این قبلۀ حاجات.
از اولش هم این وبلاگ فقط یه دفترچه بود واسه یواشکی های زندگانی بنده . از اونجا که عادت نداشتم در مورد غم و غصه هام، خر کیف شدنهام و روزمرگیهای تکراریم برای کسی قصه بگم و لابلاش غر بزنم ، یه روزی تو زندگی تصمیم گرفتم قبل از انفجار و پراکنده شدن گند و کثافت به اطراف، خودم یه سوپاپ بسازم و بخارات اضافی مغز و روحمو از روزنهش ( سولاخش) بفرستم بیرون. همیشه یه گوشۀ کتابای مدرسه یا پشت ورقه های امتحانی، حاشیه روزنامه، دفتر ریاضی... یه چیزایی می نوشتم، محض خونده نشدن هم سریع السیر خط میزدم یا پاره میکردم. از اونجایی که مامان بهتر از جونم علاقۀ شدیدی داشت به همۀ گوشه و کنار وجودی بنده اشراف کامل داشته باشه، هرگز نوشته ای رو نگه نداشتم. خوبیه وبلاگ این بود که مینوشتم، عین یه کاغذ میدادم دست باد که بره. اینطوری نوشتههام تو دریای اینترنت گم میشد، خلاص. باید بگم خیلی خیلی قبل از این وبلاگ یه وبلاگ دیگه داشتم که هیچ کس جز خودم نمیدونست و هنوزم نمیدونه که پشت کدوم در یا دیوار این شهر مجازی قایم شده. وقتی حسابی اونجا رو خط خطی کردم حس کردم که دیگه کاغذ سفید نداره واسه نوشتن، دلم خواست دفترم رو با یه 100 برگ جدید جلد مقوایی عوض کنم. اینه که شد خزعبلاتی به رنگ انار، رنگ انارش هم به خاطر ارادتی بود که به جناب پاراژانف فقید و جلوه های متفاوت فیلم رنگ انارش داشتم. به اضافۀ اینکه این رنگ همیشه بهم حس زندگی میده ، نشون به اون نشون که یه عالمه لباس و کفش و ماتیک و لاک اناری رنگ دارم!
از همون روزای اولی که وبلاگ آفریده شد، انگلیسی زبان هاش رو میخوندم و بعدشم تو فارسیا خورشید خانوم و پینک فلویدیش و از پشت یک سوم خدا بیامرز...رو ورق میزدم. کامنت نمیدادم تبلیغ هم نمیکردم خب خواننده هم نداشتم. راستش اصن کابوسم این بود که کسی اونجا و اینجا رو بخونه چه غریبه چه آشنا.
کم کم برام کامنت اومد، از نا کجاآبادهای ناشناسآبادهای دورِ دور. از شما چه پنهون طعم نوشتن و خونده شدن به مزاقم بس شیرین و گوارا اومد. پس گاهی خطاب به خواننده مینویسم و بقیه اوقات فقط صرف نوشتن می نویسم.
اینجا نه وب سایت تخصصی و اطلاع رسانیست، نه اساسنامه و مرام نامهای دارد و نه هدف خاصی را دنبال می کند. فلذا چیزی نیست جز توهمات، تاملات، ترشحات، تخیلات و کلاً خزعبلات مغزیه زنی با اسم مستعار نیک ناز. چرا نیک ناز؟ چون سالها پیش زنی رو میشناختم به غایت نازنین و دوست داشتنی به نام نیک ناز. اون نگاه، اون شخصیت و اون اسم برای من مجموعه ای شد به یاد ماندنی. ناخودآگاه این اسم اومد تو ذهنم و الان باهاش در خدمت اهالی این آبادی هستم.
خوبه بدونید، فعلاً درباب عکاسی شدیداً گاو هستم و دارم با سیستم آزمون و خطا دنیای عکاسی رو کشف میکنم. میدونم که تکنیکِ خوب یا بهتر بگم درستی ندارم اما اگر تولیدات فتوغرافیم دلنشین از آب دراومده ( حداقل برای آقای عبادی عزیز) احتمالاً از صدقه سر برآمدن از ته دل هست و یکی دو تا دلیل دیگه که انشالله به وقتش توضیح میدم.
با توجه به توضیحات فوق، مفصلاً، مرتباً و موکداً تاکید میکنم بنده نه نویسنده هستم نه شاعر نه عکاس حرفه ای نه حتی وبلاگ نویس قهار، فقط احساسات و خاطرات و مشاهداتی رو که در شبانه روز بی اجازه از تودرتوی مغزم رد میشن دستگیر میکنم و در وقت مقتضی در قالب محدود کلمات و عکس تو این گوشۀ مخفی میچپونم. نویسنده نیستم( ورزش هم نمی کنم) اما، اما...وبلاگ نویسان و اهالی ادب و هنر هر سرزمین و فرهنگ رو بسیار دوست می دارم!( این جملۀ آقا سالهاست رسوب کرده تو مغزم با هیچ پاک کننده شیمیایی و ارگانیکی هم پاک نمیشه لامصب)
نیک ناز
Open The Windows Of Heaven Let It Rain
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
حمید مصدق
من از این رخوت و تاریکی بیزارم
تو اگر پنجره را باز کنی
بوی بودن میگیرم
لاف ماندم خواهم زد
از زمین خواهم شست
راه و رسم رفتن
نیک ناز
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
حمید مصدق
×عکس از خودم- اتاق زیرشیروانی خانه ای جنگلی- زمستان 2010
ما ملت باحال!
ما زرنگیم. زبل. تیز. با زکاوت باهوش، خرگوش. اصلاً یو نِیم ایت...
ما شیش دنگ حواسمون جمع ئه، همه چیو زیر نظر داریم. ازهمه چی بلدیم! ما توانایی اینو داریم که سوراخ سنبه های هر سیستمی رو پیدا کنیم و انگشت کنیم توش یا شایدم لاش. ما بلدیم (بلتیم حتی!) هر آنچه قانون نوشته و نانوشته که رو زمین هست رو دور بزنیمو بابتش نیشمون باز شه جوری که ردیف بالا و پایین دندونامون برق بزنه، نه نه اشتباه نشه نه اینکه بدجنسیم ها، نه! فقط کارمون درسته.
همۀ ماها از مادر نابغه زاییده شدیم، آزادۀ آزاده. زیر بار هیچ زوری هم نمیریم. مثلاً همین مالیات. یعنی چی که به زور از آدم پول میگیرن. ما با شاخک های زوریاب مون سریع تشخیص میدیم که Tax همش زر مفته و حرف زور. پس چه کاریه خو؟ نمیدیم. درسته که معتقدیم به آیۀ شریفۀ « بـــده بـــره» اما اون واسه چیزه دیگه اس.
قراره که ماشینمون حتما بیمه شه و ما هر ماه پول زور بریزیم تو حلقوم این کون نشورا. عمراً. حالا که اینجوریه میکنیم تو پاچه شون جوری که نفهمن از کجا خوردن. از ماشین که سیر شدیم، میبریم یه جا قایمش میکنیم بعدشم زنگ میزنیم پلیس داد و هوار و زار و نزار که ماشینمو دزد برده. خب اونام میگردن و مسلماً پیداش نمیکنن چون تو پارکینگ خونه یه دوست قایمش کردیم.
آه ه هان! حالا نوبت ماس که این بیمۀ پدرسگ مادر فلان رو بچزونیم. کل پول ماشینو ازشون میگیرم بابت بیمه دزدی بعدشم یه ماشین جدید میندازیم زیر پا ، عشق و حال و عیاشی.
برای اینترنت هم که بهتره تا میشه پول ندی. تا وقتی که این اسگل های مو زرد عقلشون نمیرسه که پسورد بذارن رو وایرلسشون یعنی حقشونه که منِ همسایه تا میشه دانلود کنم تا دهن اینترنتش صاف شه. این آقای همسایه واسه خودش بهتره که از این به بعد یاد بگیره از داشته هاش حفاظت کنه.
وقتی میری یه لباس می خری، این آپشن رو داری که هر وقت عشقت کشید ببری پس بدی، پولشو بگیری. بعضی وقتا هم بابت خریدی که کردی یه گیفت ستِ خوشگل کادو میدن . اون خودش (مثلاً ست لوازم آرایش و کیف شانل) 100 دلار می ارزه. خب . شما که مثه من یه ایرونی باحال و تیز هوش هستی حتما فمیدی باید چی کار کرد نه؟ برو یه پیرهن بخر 650 دلار گیفت هم روش بگیر. رسیدشو نگه دار، لیبلش رو هم با دقت جدا کن. جمعه شب تو عروسی عمه قزی با قرمساق خانِ والا بپوش قر بده و پز ماتحت خر پاره کن بیا، هفتۀ دیگه لباستو به همراهِ رسید و لیبل ببر یه شعبۀ دیگۀ همون مغازه پس بده. افتاد؟ مهمونیتو رفتی، پول لباس مهمونیتو پس گرفتی، گیفت رو از آن خود کردی!
یارو 30 ساله داره اینجا زندگی میکنه بزرگترین افتخارش اینه که تا به امروز یه دونه 5 سنتی هم بالای مالیات به دولت خنگ و خل نداده. اینو همه جا تعریف میکنه همه هم واسش یه کف مرتب میزنن و یه دمت گرمه مطبوع و کشیده ول میدن تو هوا. « آقا ایول، به ما هم یاد بده چی کار کنیم» و مکالمۀ چندش آور ادامه داره...
نمیدونم دقیقاً از کجای تاریخ بود که ما پرشین های ملوس و مامانی امر بهمون مشتبه شد که اساسی زبل هستیم و باید از این توانایی بالقوه مون کمال استفاده رو ببریم، هر جا هستیم رو سرای خود دونسته و به مانند چاه خلاء آغشته به گه کنیم. نه واقعاً از کجا شروع شد این همه باحالی و کاردرستی ما؟!
صبحی به رنگ طلا
یه وقتایی هست که آفتابِ تازه در اومدۀ سر صبح شفاف و شاداب خودشو لوس می کنه و وقت رانندگی از نیم رخت پخش میشه رو سر و صورت و موهات. درست مثل امروز صبح که داشتم میومدم سرکار. رو گلهای جلوی خونه شبنم های درشت نشسته بود. با وجودی که هوا سرد بود، بوی علف بهاره میومد تو هوا همونی که گاهی به بوی هندونه هم نزدیکه. یه رادیوی محلی داشت واسه خودش موسیقی کلاسیک میزد. زنا با کلاه و کت دامن و کفشای پاشنه بلند، خرامان وقهوه به دست عرض خیابونو قدم میزدن منم خیره به حرکت موزون پاهای لخت زنونه ، همچین جل الخالق گویان منتظر سبز شدن چراغ بودم. دیدی وقتی سرگرم تماشای ملتی یهو خودت رو هم می بینی، انگار از تنت میای بیرون و خود خودتو، تماشا میکنی، حس میکنی یا نمیدونم یه همچین حالتی؟ دیدم خودمو. حس کردم زیر آفتاب طلایی شدم. انگار که یه لایۀ ظریف و سبک آب طلا کشیده بودن رو سر وصورتم. دونه دونۀ مژه هام یه جور خوبی سنگین تر شده بودن. خودم که از دریچۀ چشمم میدیدمشون یه ردیف قاصدک شفافِ سر طلایی می دیدم که مودب و آروم کنار هم نشستن. با هر پلک زدن من یه مسیری تو فضا ترسیم می کردن و با هارمونی بالا پایین می شدن. خود خورشید خانم داشت میرفت سرکار! وَه که یهو موجی از حس خوب پیچید تو تن و بدن و صورتم. ناخودآگاه به آقای رانندۀ ماشین بغلی نگاه کردم و لبخند زدم. حس خوبم تشدید شد وقتی اونم با یه آرامش ومحبت خاصی بهم لبخند زد، Have a good day گفت و رفت. چراغ سبز شده بود...
بزن زخمیترم کن
من سازم
تو بزن زخمه... بزن زخمه
بزن محکم بزن با شور و شیدایی بزن
بزن دیوانهام کن، به فریادم برس آواره ام کن
دمادم لحظه لحظه
به زههای دلم چنگی بکش، زخمیترم کن
بخوان مطرب
همگام شو فریاد تنم را
نوایم را به آوازی شبانه؛ خوش طرب کن
معطر کن خوشآیین مجلس تنهایی ام را
که من امشب فقط در خانه هستم...
بزن زخمیترم، عاشقترم کن
نیک ناز
بزن زخمیترم، عاشقترم کن
نیک ناز
Procrastination Is The Thief Of Time
خب من دوشنبه صبح ساعت 8 یه امتحان سخت دارم. امروز شنبه بود میگم بود چون الان 5 دقیقه به 12 شبه. صبح ساعت 9 با جرثقیل خودمو از تخت کشیدم بیرون. زرت تلفن زنگ خورد مامان بود. از روی ساعت دقیقاً 40 دقیقه از دنیا و مافیها و پری خانم و ممد آقا و احمدی نژاد و فوتبال و آشپزی با هم حرف زدیم. مقادیر متنابهی هم قربون صدقه یکی یه دونه دخترش که من باشم رفت که بســــــــــــــیار چسبید! تموم که شد طبق توصیه اکید مامان جون رفتم سراغ صبحونه. طبق معمول چی بخورم چی نخورم، یادم اومد که خب آدم وقتی امتحان داره باید به خودش و خورد و خوراکش برسه. املت اسپانیش با همه مخلفاتش رو ساختم و بلعیدم. تموم که شد دیدم ای بابا چند کیلو ظرف کثیف شده. اه اه از ظرف کثیف بدم میاد و از اون بدتر از موندنشون تو سینک که حالا بعداً که باسن اجازه داد شسته بشن. وایسادم همشو بشورم، گفتم خب بذار کاغذ آلومینیوم روی گاز رو هم عوض کنم و یه دستی به آشپزخونه جان بکشم. بالاخره تموم شد. دست به کمر وایسادم ابرای خوشگل رو اقیانوس رو تماشا کنم نگاهم افتاد به شمعدونیم که حکم بچهم رو داره. دیدم ای بابا طفلک بیگناه انگار مریض شده. مثه پنیر تو کارتونا که موش سوراخش کرده باشه چند تا از برگاش سوراخ سوراخ شدن. شایدم شبونه به رگبار بستنش کسی چه می دونه. دلم براش کباب شد. بردمش تو حموم شستمش و سلمونیش کردم، گلای قرمز خوشگلشو نازو نوازش کردم. سر جاش تو بالکن یه خورده بهش کود هم دادم، دیگه توکل به خدا و ائمه اطهار ایشالله که شفا بگیره. شما هم دعا کنین. دیدم خب من که قراره امروز و فردا عینهو بختک بیوفتم رو درس و پا نشم، گشنه شدم سر ظهر دقیقاً چه نوع خاکی باید به سرمبارکم بریزم؟
بالاخره آدم شب امتحانی دلش قیمه می خواد! نمیخواد؟ لپه خیس کردم. پیاز و گوشت تفت دارم با لپه و رب و ادویه و سایر مخلفات خلاصه قیمه عزیز رو بار گذاشتم. آواز خوان، سیب زمینی خلال کردم و وایسادم با دقت و حوصله ای مثال زدنی سرخشون کردم. این وسطا یه سالاد مشدی هم با آواکادو و چری تومیتو و ذرت و قارچ و کاهو ساختم، برنج هم صاف کردم که با زعفرونی که بعدش می خواستم خیس کنم یه برنج زعفرونی ته دیگ نون دار به عمل بیارم. شد ساعت 1 ظهر. دیدم ای بابا لازم شد یه دوش هم بگیرم خیر سرم سرحال بشینم سر درس. دوش همانا و مو خشک کردن و بعدشم ناهار.
2:30 دیگه خواب امونم نداد، چشامو که باز کردم ساعت 5 بود. سرد و بارونی و تاریک. همینجور که پهلو به پهلو می شدم تلویزیون رو روشن کردم. داشت The Notebook نشون میداد. خونه های قدیمی ماشینای قدیمی با زنایی که عینک آفتابی گربه ای قرمز ماتیک گلی زدن. دستمال گردن بستن. مردا با قیافۀ آلکاپونی، کفشای ورنی...حس خوبی بود. پفک پنیری خوران تا آخرشو دیدم، نامرد تازه هم شروع شده بود وقتی روشن کردم تلویزیونو. حول و حوش 8 گفتم دیگه شام رو هم بزنم و اگه خدا بخواد، به حق همین ساعت عزیز، بشینم سر درس. وسط شام دوستم از انگلیس زنگ زد و دو تایی تمام مشکلات دنیا رو تو 45 دقیق آنالیز و سپس حل وفصل کردیم.
این گوگل ریدر بی پدر مادر هم که ما رو خفت کرده تا میرم طرف کامپیوتر400 تا آیتم نخونده میزنه بالا ( بلا نسبت چاه). هیچی حالا نمیشه که بدون خوندن اونا و جواب دادن ایمیل ها و فیس بوک آدم ذهنشو متمرکز درس کنه، توقع زیادیه اگه یه همچین چیزی از آدم انتظار دارین. اینه که به وظیفۀ الهیم در زمینه وب گردی هم عمل می کنم و...بــــــــــــله! روز شنبه به طور کامل به پایان رسید و الان که در نیمه شب یکشنبه به سر میبرم، اگه شما این کتاب و دفتر دستکِ درس من رو دیدین، بنده هم دیدم!
نمیدونم چرا فکر میکردم بزرگتر که شدم آدم میشم. انصافا هیچ فرقی نکردم با دوران مدرسه، درس خوندنم آخرین لحظه بود، کیف بستنم هم کله صبح، 3 دقیقه مونده به اومدن سرویس مدرسه. طفلک بابا چه حرصی میخورد از دست من.اون روزا همش مدرسهم دیر میشد. بعدش دانشگاهم حالا هم کارم. اینم که شب امتحانم!
* عکس از خودم- همین ابرها رو داشتم تماشا می کردم، روی عکس کلیک کنید- زمستان 2010
Photography is Poetry
To my throat
Hold your threatening knife
But still
City lights remind me of life
NiknAz
Silent nights of this harbour
Bring my life a new chapter
"Colourful light reflection"
My best reason for resurrection
My best reason for resurrection
That is why
I'm full of love and hence passion
...
* Photos Taken From My Apartment- July 2010
...
NiknAz
* Photos Taken From My Apartment- July 2010
من مهاجرم
داری با سرعت گلولۀ از هفتتیر در رفته از این ور آفیس میری طرف میزت، میای خیر سرت میز وسطو میون بُر بزنی، یهو تیزی لبه میز پدرسگ با فشار فرو میره تو رونت . انگار که صاعقه بهت اصابت کرده باشه، ترک میخوری. تو سرت یه عالمه جرقۀ رنگی میزنه و از فرط درد اشک تو چشات جمع میشه، بعد از این چند صدم ثانیه که همه تن و بدنت ضعف میکنه و لمس میشی، نفس رفته دوباره برمیگرده و بلند می گی آآآآآآآآآآآخ...آآآآآآآآآآآآی...
خب میل خودته می تونی بگی آخ، اما مشکل اینجاست که اینجا کسی نمیفهمه این صدایی که از خودت در آوردی یعنی چی! اگه صحنه رو ندیده باشن این سیگنال آوایی که دادی میتونه علامت ذوق زدگیت باشه یا تعجب یا هر چی که فکرشو بکنی. چطور؟ چون اینا وقتی دردشون میاد میگن !Ouch. خر هستن و نفهم و این کلمه آخه چه ربطی داره به ابراز درد و اینا رو ما میتونیم تا جون در بدن داریم در جهت تخریب غیر ایرانی ها به کار ببریم اما واقعیت اینه که زبان یه استاندار پذیرفته شده بین آدمای یه جامعه تو یه سری خط و مرز مشخص شدهست برای سهولت ارتباط، به همین سادگی. و حالا که من و تو اومدیم تو محیط جامعه دیگه ای زندگی می کنیم اگه می خوایم که حرفمون و علامت هامون رو خوب بفهمن لازمه که از استانداردهای رایج تبعیت کنیم. آره، تفاوت هست حتی در حد اصواتی که از دک و دهنمون میزنه بیرون.
می تونی یاد بگیری که وقتی اینجایی تعجب که کردی بگی !wow پاتو که گذاشتی تو ایران با هر تعجب بگی، اَاَاَاَاَاَآَ...یه چیز بد مزه بوگندوی چندش دیدی بگی !Yuck اونجا بگی اَه اَه...اینجا وقتی دست پا چلفتی بازی درآوردی، سوتی دادی یا شست پات جلو مردم رفت تو چشمت بگی !Ooop و تو وطن بگی، بگی ...«ای بابا راستی چی میگیم این جور وقتا که ضایع میشیم ؟» و الی ما شاالله.
اینا رو می گم که بدونین اسباب کشی کردن فقط مصائب اون قسمت بقچه بندیل بستن و رفتن نیست، شما اگه از اصفهان نصف جهان خودمون هم بخوای کوچ کنی بری تهران سکنی برگزینی(!)، گذشته از چرایی و چگونگی رفتن و رسیدن به شهر جدید باید بدونی که تو تهرون دردندشت اگه بخوای شوخیها یا اصطلاحات خونه زندگی قبلیتو به کار ببری، کسی نمی فهمه چی میگی. این "کسی" از بقال و چقال و مسافر کش و همسایه بالایی گرفته تا دختر خانمی که در یک دید مقبول افتاده و عاشقش شدی رو در بر میگیره، چون اگه بخوای به سبک دیار باهاش کانکشن بزنی، خب معلومه که نمیشه. اینه که باید به خودت فرصت بدی و از مشقت نترسی تا بتونی با خونۀ جدید اخت بشی خو بگیری. مهاجرت همون اسباب کشی ساده و آشنای خودمونه که مقیاسش یه کمی بزرگتره. وقتی میری خونه جدید، اولش دلت میگیره. مهم نیست این خونه چقدر شیک تر و مجهز تر از خونه قبلیتون تو کوچه 63 محلۀ یوسف آباد باشه، هنوز یخ و خالی و غریبهست، چون به هر حال تن و بدن دیواراش هنوز به حس و حال و نقش تابلوها و عکسهای تو آغشته نشده. هنوز میخی نکوبیدی، هنوز به کمدهاش اعتماد نکردی که لباساتو بسپری دستشون، هنوز همه چیزتو تو چمدون و کارتن همون وسط گذاشتی. اون خونه فقط یه خونهست، این تو هستی که بهش روح میدی و اهلیش میکنی وگرنه چار دیواری هر خونه همون منطق 4 تا دیوار و یه در و یه پنجره رو داره، یه شهر صرفا یه شهره با یه سری خونه و آدم و کوچه ، کشور هم همون شهران با آدما و خیابوناشون...مهم خودمون هستیم که اگه نا آروم و آشفته باشیم، فرق زیادی نداره چه همۀ عمر تو خونۀ پدری بمونیم یا هی سال به سال جامونو عوض کنیم. خونه فقط یه بستره برای اوج گرفتن نه مقصد و بال واسه پرواز.
من یه مهاجرم که به مهاجرت مهربون نگاه میکنم. تنهای تنها هستم. مهاجرت کردم برای اینکه کنار همسر سابقم باشم برام فرقی نمیکرد کجا. سخت ترین و سیاه ترین روزای زندگی شخصیم رو هم تو محدوده همین مرز گذروندم، با این وجود حس می کنم اومدم یه جا مهمونی خونۀ موجوداتی از جنس خودمون، آدمایی با دغدغه های آدمیت. سفرۀ این منزل و میزبانش برام بازه و بهم گفتن اگه خواستم میتونم همیشه بمونم و هر جور دوست دارم زندگی کنم، رشد کنم. تازه گفتن به منِ فرزند خونده، کمک هم می کنن واسه قد کشیدن، کشف کردن واسه بزرگ شدن. تو این خونه، تحقیر یه آدم که هیچی، تحقیر یه حیوون هم خوشآیند نیست. کسی حق نداره زن و مرد بودن، سیاه و سفید بودن، گی و استریت بودن، مسلمون و کافر بودنِ همخونه ش رو زیر سوال ببره، مهم اینه که ما همه آدمیم و این زمین یه مزرعه ست با سهم مشابه واسه کشت و کار همهمون. مثبت بودن های آدمای این خاک رو یاد میگیریم، منفی بودن هاشون رو نادیده.
من یه مهاجرم که مازوخیسم نوستالژی بازی هم دارم، بندبند وجودم هم برای سرزمین مادری، حرمت و وسعت و شادمانی طلب می کنه و اصولاً اگه سالی یه بار نرم به آشیونۀ قدیمی سر بزنم انگار یه چیزی کم دارم. اما خودم رو نه اسیر مرزهای خاک و آبِ ایران زمین میدونم و نه زندانی اینجا یا هر سرزمین دیگری. اگه یه روز حس کردم که دلم میخواد به خونۀ قدیمی و کاه گلی آبا اجدادیم برگردم، حتما این کارو خواهم کرد. قصۀ مهاجرت میتونه قصۀ زیبایی باشه اگه این من رو اسیر سرزمین ها نکنه.
الان هم چون شدیدا هوس ته چین مرغ دست پخت خودم کردم، باید برم درستش کنم که یه وقت بچهم نیوفته. تا روزی دیگر و دیداری دیگر شما رو به خدای بزرگ میسپارم.
چیزهایی هست که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن؛ و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست *
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن؛ و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست *
من در این وهم و سراب
به سفر می اندیشم
به سفر می اندیشم
خوب میدانم؛
این خیابان بلند
میرود تا ته این غربت سرد
به همان جا
که تو را می بینم
نیک ناز
نیک ناز
* سهراب سپهری
** عکس از خودم- در حین رانندگی در جاده های مه آلود- جولای 2010
Interior liberty is universal*
امسال برای اولین بار تو زندگیم، بنا به دلایلی که اولیش از دومیش مهمتره و دومیش از سومی، هیچ کدوم از بازیهای فوتبال رو ندیدم. به جاش فیلم زیاد دیدم. وطن ساز( زیر زمینی، غیر زیر زمینی)، هالیوودی، سینمای اینترنشنال. وه که چه چسبید تماشای فیلم با سیستم صدای Surround توی خونه اونم وقتی که آسمون داره خودشو تیکه تیکه میکنه و یه ریز میباره و تو پتوی بنفش گوگولی و نرم مورد علاقه ت رو پیچیدی به خودت عین یه پرشین کت پشمالوی خرفت و تنبل ولو شدی تو شیکم مبل.
برادرم یه فیلم فریک به تمام معنا بوده همیشه و تا جایی که خبر دارم هنوزم هست. در کوچکترین سوراخ زمانی که پیدا میکنه، بی برو برگرد فیلم می بینه البته اگه کتاب جدید واسه خوندن دم دستش نباشه. 6 سال از من بزرگتره. فسقلی که بودم اون یه کلکسیون فیلم داشت که خیلی هم با عشق جم و جورش کرده بود. نوارای بتاماکس، از اون کوچیکا. رو هر کدوم کارگردان و بازیگر و داستان کوتاهی از فیلم رو لیبل زده بود و به ترتیب سال ساخت چیدمانشون کرده بود. جادۀ فلینی، همشهری کین، Rosemary's Baby، Death And the Maiden مخوف،سینما پارادیزو، مرگ یزدگرد، بانو، La strada، فیلم های پازولینی، رنگهای سه گانۀ کیشلوفسکی، انیمیشن های برونو بوزتو که من عاشقشون بودم و... مشکل اینجا بود که دست زدن به مجموعه فیلم های آقای برادر برای من ممنوع بود. همین ممنوعیت یه کرم آسکاریس یا نمیدونم فاسیولاهپاتیکا انداخته بود به جون من که آخه تو اینا چی هست که نباید ببینمشون تازه خودشم فقط وقتی همه خوابیدن میشینه فیلم میبینه!
این خونۀ ما هم لامصب هیچوقت خدا خالی نمیموند واسه من بلکه بتونم ببینم تو این نوارهای اسرار آمیز چی میگذره. باور کنید تو کل زندگیم تا سن 23 سالگی که ازدواج کردم شاید سرجمع 7-8 دفعه مالک خونه خالی شدم اونم فوقش یکی دو ساعت، خیلی ستمه خودم میدونم که آدم ستم دیده ای هستم و اینا. آره خلاصه تو این چند دفعه جای شما خالی با کلی تن لرزه رفتم سراغ فیلما، لاسترادا رو 3 بار شروع کردم و بعد از نیم ساعت یا همسایه در زد که سوال کنه، یا خاله هِ یادش اومد بیاد سر بزنه، یا برق کل تهران رفت یا زلزله نازل شد. این شد که آخرش نشد ببینمش. فیلم سفید جناب کیشلوفسکی رو نمیدونم با چه معیاری از بین سه رنگ انتخاب کردم و دیدم اما... راستش مشکل آقای نقش اول رو نمی فهمیدم. زنش ازش جدا شده بود یا می خواست بشه یه همچین چیزی به خاطر اینکه می گفت این نمیتونه صکص بکنه. بعد یه صحنه ای هم داشت که هنوز تو ذهنم پر رنگه. صبح بود، نور از لابه لای کرکره ها خیلی دراز و کشیده میزد تو یه مغازه مانندی که یارو توش خوابیده بود یه جایی شبیه سلمونی. بعد زنشم اومد تو با دامن و پالتو و موهای بلند بلوند. مردک نشست رو یه صندلی و یه چیزایی بلغور کردن به فرانسه ، یادم نیست چی شد که زنه یهو دامنشو زد بالا، زیپ شلوار اینو کشید پایین و رفت نشست رو اون جای یارو بعد به شکل هیستریک بالا پایین رفت و با موهای آشفته و عصبی داد زد " تو نمیتونی، میبینی، خوب نگاه کن" یا یه مونولوگی به مشابه این. آقا نمیدونین من چه روزها و شب هایی رو در بی خوابی و تفکر و تعجب سر کردم که بفهمم منظور زنک از اینکه تو نمیتونی صکص کنی چی بوده! نه نمیفهمیدم. آره بخندین والله خنده هم داره. ماشالله هزار ماشالله آموزش در باب صکص و اینا تو ایران عزیز اینقدر نا موجود بود که بنده تا سن 16-17 سالگی هنوز نمیدونستم پدیده ای به اسم ایرکشن وجود داره، برعکس تصور می کردم ابزار کار آقایون به شکل دیفالت آمادۀ اکتشاف سوراخجات هست و در عوض برام عجیب بود که مردا اون وسیلۀ محیرالعقول رو چه جوری در شورت مامان دوز و کارخونه دوز جاسازی می کنن، یعنی نمیشکنه درد نمیگیره اگه یه بند تاش می کنن اون تو؟ حالا که فکرشون می کنم به نظرم ستم دیده تر هستم، هستیم، ما دخترکان لچک به سر اون دوران تو اون جامعۀ مفنگیِ جنگ زدۀ منقلبِ اسلامی شدۀ قر و قاط.
White - Blanc 1994
حالا دیگه کلکسیون فیلمای اخوی ممنوع التاچ نیست ولی کجا فرصتی و دل و دماغی که بشه رفت ایران و...تازه حالا دیگه قطعا نفسی واسه ویدئوی بتاماکس پیر خونۀ مامان بابا نمونده که بتونه هد رو بچرخونه رو فیلم و گاهی که راه راه و خط خطی نشون داد ما بریم کمکش و تراک بگیرم که صاف نشون بده... همون ویدئو سونی رو میگم که تو اون سالای سیاه زندگی های چندگانه، همون روزا که «آزادی» واژۀ ناشناخته ای بود، تو مدرسه عمیقاً قسم می خوردیم ما اهلش نیستیم و تو خونمون نداریم همچین چیزی...همونو میگم.
Krzysztof Kieslowski Quote*
آرزو می کردم که تو خوانندۀ شعرم باشی
شاعر که شدم
بر صفحه اول دیوانم
مینویسم:
مینویسم:
تقدیم به تو
که نگاهت مجنونم کرد
قهرت ویرانم کرد
و
رفتنت شاعرم کرد
خاکستر ویرانه های من
شعر می سراید
بعد از تو
خاکستر ویرانه های من
شعر می سراید
بعد از تو
«راستی شعر مرا میخوانی؟»*
نیک ناز
*مرحوم حمید مصدق
نیک ناز
*مرحوم حمید مصدق
Bloody Formula
می دونی رفیق، زندگی یه معادلۀ خرکیه با 7 تا مجهول گنده مُنده. حالا اینکه دقیقا فرم معادله درجه چندمه و منحنیش چه شکلیه و چند بعدی میشه و مشتقش چه گهی از آب در میاد و انتگرالش چند گانه میشه رو بی خیال، فقط داشته باشه مجهولات رو:
X: من کی ام
N: اینجا کجاس
Z: شماها کی هستین
W: قبلاً کجا بودم
Q: بعدش کجا میرم
M: این یارو خدا که میگن، کیه!
اینم تیر خلاص و مجهول آخر:
Y: اصلا واسه چی- همه چی- که چی بشه
تو که رشتهات ریاضی نبوده، مهندس هم نیستی « و خب کمی یواشذهن تری با عرض معذرت» فرض کن معادلهش به شکل نسبتاً ساده زیر باشه :
{(Y= 2X - 11Z /{(W^4+ SIN Q)Ln (M-N
حالا هی بگین ما چرا همش یه خط در میون قاط میزنیم، چرا کلا گیجیم و حیرون، چرا همش دل صاب مرده مون واسه یه چیزی که نمیدونیم چیه تنگه، چرا یه بند پریود روحی روانی میشیم و میزنیم به کوه و بیابون...بابــــــاااااااا نوابـــــــــــــغ...خب یه معادله گذاشتن جلومون این هوا! میگن حلش کن، معلومه آدم یه بند سلسله بر میگیره و دچار میشه به دل پیچۀ روانی و فکر خودکشی و دم به ساعت هم از یه سوراخیش خون میاد...
مرد من قوی باش!
امروز صبح ساعت 8 داشتم میومدم سر کار. انگشتای پا و دستم هنوز لمس بودن از سرما. هیچ خوشم نمیاد از انگشتای یخ زده و کم احساس. اینجوری آدم دستی دستی از 5 تا حسی که داره یکیشو برای ساعاتی از دست میده، احمقانه س... با بخاری ور رفتم و تنظیمش کردم که نصف حرارت رو بزنه رو پاهام و نصفشو رو فرمون که دستام داغ شن. پنل ماشین دمای بیرون رو 4 درجه رو نشون میداد. به سلامتی دیگه شیشه ها هم بخار کردن، چشمم همه جا رو خیس میدید انگار یه لایه شبنم صبحگاهی پهن شده بود رو شهر. رادیو رو موج همیشگی اف ام بود، فرکانس 101.9.
داشتن در مورد این حرف میزدن که چرا این همه زن تو دنیا عاشق شخصیت ادوارد تو فیلم Twilight هستن و هر بار که سری جدیدش میاد رو پرده سینما چی میشه که جماعت نسوان دنیا سر حد مرگ هیجان زده میشن. ظاهراً Eclipse روز اول جولای ریلیس شده و برای چند روزه اول 69 میلیون دلارِ ناقابل فروش داشته. حالا این قسمتش بخوره تو سرشون، قسمت تاثیرات اجتماعی قضیه چیزیه که منو انگشت به دهن گذاشته. طبق آمارهایی که داشتن از کشورهای مختلف دنیا می دادن، یه تعدادی از روابط به خاطر این فیلم و متعاقبا کتاباش به فاک فنا رفتن، که چی؟ یه دلیل خیلی خیلی ساده اما تخمی تخیلی... جونم براتون بگه که، چون موجود مونث رابطه عاشق ادوارد فیلم شده و دیگه علاقه ایی به پارتنرش نداره! از این خانم های خوش فکر که خدا رو شکر همه جای کره زمین کُلنُی دارن، می پرسن چرا؟ زنک میگه چون من دلم میخواد دوست پسرم یا شوهرم عینهو ادوارد قوی باشه و دائم سایه به سایه از من مراقبت کنه. از ظواهر و شواهد امر پیداست که دوستان یه الگوی عملی و زنده - حالا خیلی مهم نیست که تو فیلمه!- پیدا کردن و قراره از این به بعد در مسیر پارتنر یابی، آقایون رو بذارن تمام قد کنار خط کش *ادوارد وَمپایِر و اگه طرف در اون حد و اندازه بود باهاش عهد و پیمان دوستی و عشق و لاو و زهرمار ببندن. کجا داریم میریم رو خدا فقط میدونه فکر کنم! یعنی بهتره که بدونه.
بقیۀ برنامه به مصاحبه های کوتاه با شهروندان زن در دهۀ 20، 30 و 40 زندگیشون گذشت و اینکه اکثریت قریب به اتفاقشون با وجود اینکه کاملا مستقل بودن، اعتراف می کردن اون ته ته های دلشون همیشۀ خدا یه نیاز مفرط هست به داشتن یه مرد که حامی باشه ، سربه زنگاه نجات دهنده و دائماً مراقب. جالب اینجا بود که بحث رسید به صحبت با آدمای شدیداً **فمینیست و اونها هم...بله!
چیه؟ انتظار دارین من هم اعتراف کنم؟!
*محض اطلاع اونایی که فیلم رو ندیدن احیاناً باید بگم که این آقای ادوارد، از دوستان خون آشام هستند!
** اینکه تعریف فمینیزم چی هست بماند برای وقت مناسب
و این منم زنی...
بوی دود میدم. تو اتاقم بوی چوب سوخته و بارون شبونه پیچیده. بیا خودت بو کن. دستام، موهام، جوراب شلواریم، بارونیم حتی دوربینم... تنم بوی خوشبختی میده بوی آدمی که شبشکن بوده و تا سحر، برهنه و بی پروا، کنار آتیش سماء کرده.
کلبه معرکهای بود، درست وسطِ مه و خاک و برگ و چوب و علف. درست وسطِ سکوت. همونجا که تو سالهاست راهشو فراموش کردی... شعله های بی قرارِ دیوانه، پراز شهوت بودن برای زبونه کشیدن به تن و بدن عریان چوب. و من شاهد این هم آغوشی بودم.
نور نارنجی عجب اعتباری داده بود به مبل چرمیه کلبه. ساعت دیواری قدیمی به رسم دیرینه تیک تاک تیک تاک... پاندولش رو به چپ و راست می برد و خس خس کنان نفس میکشید اینجوری داشت وفادارانه ساعت رو نشون میداد، دقیقِ دقیق بود لامصب. پنجرۀ کوچیک چوبی یه پرده خوش آب و رنگ گل گلی داشت و بدون اینکه از حضور من خجالت بکشه چیک تو چیک می رقصید رو اندامِ آجرهای قرمز دیوار که از 1940 اونجا کنار هم نشستن و رفت و آمد نسلها رو تماشا میکنن. فرش دستباف قدیمی روی کف پوش چوبی برام تداعی گرِ انگشتایی بود که یه روزی چه بلند سلیقه و چه با حوصله، دونه به دونه گره های رنگی زده بودن بر پیکر سفید و بی روح دار قالی. تابلوهای قدیمی، گرامافون با چند تا صفحه از موسیقی کلاسیک کنارش...از بین همه، قطعه ای از یوهان سباستین باخ پیدا کردم و در عین گاو بودن در معرفتی به نام موسیقی کلاسیک، صفحه رو گذاشتم برای پخش. سوزن گرامافون که شروع کرد به حرکت و اون صدای شاهکار قاطی شد با جلز و ولز آتیش، عین یه طفل نو پا پریدم بالا،آره از ذوق دیدن همین صحنۀ ساده که قبلا فقط تو فیلما دیده بودم، وای...موسیقی بیداد میکرد... عجب کیفیتی دارن این صفحههای فسیل اما شدیدا با هویت که دیگه این روزا دچار انقراض نسل شدن، خیلی وقته گمشون کردیم، مثه خیلی چیزای با هویت قدیمی که...بگذریم.
نور نارنجی عجب اعتباری داده بود به مبل چرمیه کلبه. ساعت دیواری قدیمی به رسم دیرینه تیک تاک تیک تاک... پاندولش رو به چپ و راست می برد و خس خس کنان نفس میکشید اینجوری داشت وفادارانه ساعت رو نشون میداد، دقیقِ دقیق بود لامصب. پنجرۀ کوچیک چوبی یه پرده خوش آب و رنگ گل گلی داشت و بدون اینکه از حضور من خجالت بکشه چیک تو چیک می رقصید رو اندامِ آجرهای قرمز دیوار که از 1940 اونجا کنار هم نشستن و رفت و آمد نسلها رو تماشا میکنن. فرش دستباف قدیمی روی کف پوش چوبی برام تداعی گرِ انگشتایی بود که یه روزی چه بلند سلیقه و چه با حوصله، دونه به دونه گره های رنگی زده بودن بر پیکر سفید و بی روح دار قالی. تابلوهای قدیمی، گرامافون با چند تا صفحه از موسیقی کلاسیک کنارش...از بین همه، قطعه ای از یوهان سباستین باخ پیدا کردم و در عین گاو بودن در معرفتی به نام موسیقی کلاسیک، صفحه رو گذاشتم برای پخش. سوزن گرامافون که شروع کرد به حرکت و اون صدای شاهکار قاطی شد با جلز و ولز آتیش، عین یه طفل نو پا پریدم بالا،آره از ذوق دیدن همین صحنۀ ساده که قبلا فقط تو فیلما دیده بودم، وای...موسیقی بیداد میکرد... عجب کیفیتی دارن این صفحههای فسیل اما شدیدا با هویت که دیگه این روزا دچار انقراض نسل شدن، خیلی وقته گمشون کردیم، مثه خیلی چیزای با هویت قدیمی که...بگذریم.
*عکسها از خودم- روی عکس کلیک کنید- زمستان 2010
...Too Late
نه این که نمیدوم چمه ها، نه... می دونم. اما درمان؟ این رفتن از اون مرگهاست و این من هم از اون سهرابها که حتی اگه قصۀ شاهنامه رو از اول بنویسن و اینبار نوشدارو قبل از مرگ سهراب برسه، آخر قصه این جوری بسته میشه که زخم کاری حتی با نوشداروی معجزهگر هم التیام نیافت و رستم برای همیشه غم فرزند بر دل حک کرد... رفتنی رفتنیه.
عین یه بهمن شدید میمونه که بی هوا از اون بالای کوه سرازیر میشه و تو فقط وقت داری هجومِ بی رحمانۀ این همه سفیدی رو به طرفت تماشا کنی یا حداکثر با خودت بگی خداحافظ دنیا. باید بری.
اشتراک در:
پستها (Atom)